لمسِ دست های طُ💕
پارت هشتم:
انقدر دلتنگ بودیم که زمان و ساک ها از یادرفته بوده😅
به سمت ماشین رفتم وساک هارو بیرون کشیدم
مادر انگارقصد کمک نداشت😂
دیگرحالی برایم نمانده بود شبیه زنای باردار شده بودم...موهایم بازشده بودورنگمم زرد...
عرق هم شور شور میریخت ...
دیگه نمیتوانستم تحمل کنم
_مآآآآمان
مآامآآن
ایییی مردم
_اومدم جیغ جیغومثلا بزرگ شدیا
_خوب خستع شدم مامانی...
هردوبه داخل رفتیم وبعداز تعویض لباس
دورسفره رنگی مادربزرگ نشستیم...
باقالی خورش،فسنجون.
سنگ تموم گذاشته بوود که
_چه کردی اخه دلبرمن
این همه غذا من فداتشم خسته شدی که
_قربونت برم بایدهمرو بخوری پوست استخون شدی
_کمترلوسش کن مامان تا بهش حرف میزنم میگه عزیزجون گفته
😂
_راست میگه دیگه مادر
پنجه افتاب میمونه نوه گلم
اقاجان هم که طبق معمول موقع غذا سکوت میکرد تا غذابهش مزه بدهد😅
غذارا با ارامش وکلی شوخی به پایان رساندیم وعزیزجون را به همراه اقاجان به بیرون اشپزخانه بردم تا تمام کارهاروخودم انجام بدهم...
دلم جنگل میخواست....
شاید فردافرصت بشود برای تفریح بریم
ظرف هارا شستم و وسایل را جابه جاکردم
خانه درسکوت بود....
به سمت ایوان رفتم
همه خواب بودن
خسه نباشید واقعا😂
منکه ازبس خوابیده بودم خوابم نمیومدوترجیح دادم به سمت گلخانه اقاجان برم
@lamse_dasthayeto
پارت هشتم:
انقدر دلتنگ بودیم که زمان و ساک ها از یادرفته بوده😅
به سمت ماشین رفتم وساک هارو بیرون کشیدم
مادر انگارقصد کمک نداشت😂
دیگرحالی برایم نمانده بود شبیه زنای باردار شده بودم...موهایم بازشده بودورنگمم زرد...
عرق هم شور شور میریخت ...
دیگه نمیتوانستم تحمل کنم
_مآآآآمان
مآامآآن
ایییی مردم
_اومدم جیغ جیغومثلا بزرگ شدیا
_خوب خستع شدم مامانی...
هردوبه داخل رفتیم وبعداز تعویض لباس
دورسفره رنگی مادربزرگ نشستیم...
باقالی خورش،فسنجون.
سنگ تموم گذاشته بوود که
_چه کردی اخه دلبرمن
این همه غذا من فداتشم خسته شدی که
_قربونت برم بایدهمرو بخوری پوست استخون شدی
_کمترلوسش کن مامان تا بهش حرف میزنم میگه عزیزجون گفته
😂
_راست میگه دیگه مادر
پنجه افتاب میمونه نوه گلم
اقاجان هم که طبق معمول موقع غذا سکوت میکرد تا غذابهش مزه بدهد😅
غذارا با ارامش وکلی شوخی به پایان رساندیم وعزیزجون را به همراه اقاجان به بیرون اشپزخانه بردم تا تمام کارهاروخودم انجام بدهم...
دلم جنگل میخواست....
شاید فردافرصت بشود برای تفریح بریم
ظرف هارا شستم و وسایل را جابه جاکردم
خانه درسکوت بود....
به سمت ایوان رفتم
همه خواب بودن
خسه نباشید واقعا😂
منکه ازبس خوابیده بودم خوابم نمیومدوترجیح دادم به سمت گلخانه اقاجان برم
@lamse_dasthayeto