۫ ּ دخـــــتر شکـــ🤎ــلاتے☕️🍪 dan repost
پریشانی و درماندگی، هردو حصاری تنگ و تاریک را به دور روحم پیچیده بودند.
شلوغی شهر که از درون خالی به نظر میرسید، باعث میشد قلبم تپش جا بیندازد؛ من زنده بودم اما نفس کشیدن برایم سخت شده بود...
در نگاه من هیچ احساس زندهای یافت نمیشد، تا هنگامی که فهمیدم انسانهای توخالی و پوچ این شهر، فقط مردن روحم و تاریخ انقضای جسمم را جلو میاندازند و هیچ کدام سودی ندارند!
آغاز دوبارهی من زمانی بود که تنهایی در وجودم لانهای از امید به زندگی را ساخت؛
جایی به دور از هیاهوی مردم :)
𓏲ָ #دختر_شکلاتی ۫ ּ
↬𝓒𝓱𝓸𝓬𝓸𝓵𝓪𝓽𝓔 ~𝓖𝓲𝓻𝓛 ↫
شلوغی شهر که از درون خالی به نظر میرسید، باعث میشد قلبم تپش جا بیندازد؛ من زنده بودم اما نفس کشیدن برایم سخت شده بود...
در نگاه من هیچ احساس زندهای یافت نمیشد، تا هنگامی که فهمیدم انسانهای توخالی و پوچ این شهر، فقط مردن روحم و تاریخ انقضای جسمم را جلو میاندازند و هیچ کدام سودی ندارند!
آغاز دوبارهی من زمانی بود که تنهایی در وجودم لانهای از امید به زندگی را ساخت؛
جایی به دور از هیاهوی مردم :)
𓏲ָ #دختر_شکلاتی ۫ ּ
↬𝓒𝓱𝓸𝓬𝓸𝓵𝓪𝓽𝓔 ~𝓖𝓲𝓻𝓛 ↫