در این بلوا گویا در تصویری از رنجهایی که در خیال خودم ساختهام گیر کردهام. مدام از خودم میپرسم آیا همدلی کافی است؟ دردی را دوا میکند؟ احساس بیپناهی میکنم و در عین حال میخواهم همه را پناه بدهم. انگار میخواهم دری را باز کنم که به هیچ مامنی باز نمیشود.
اینها چیست که به تو میگویم؟ آیا آن طور که تو میگویی ستون خیمهام را دارم واژگون میکنم؟ نه. این حرفها برای چیست؟ نمیدانم. من در دشتی برهنه با اسبی پیر راه میروم. بزرگِ قبیلهای منقرض شدهام با خیمههای خالی که از این همه سستی ستونهاش شرم دارم.
یک بار نوشته بودم صمیمیت در خفا زیباتر است. امروز مطمئن نیستم نگاه درستی باشد. از این قسم نالیدنها که گویا کار خودم هم هست خوشم نمیآید. اما در میان این همه ستم این حجم از عجز که مثل سنگ سیاهی روی شانههامان سنگینی میکند. در این بازار بیپناهی، به مفهوم بی ریای رفاقت پناه میبرم.
نمیدانم اینها را که مینویسم را به تو خواهم داد یا نه. احساس میکنم صدای طبل رسواییام از میان این کلمات بلند میشود.
سرم را روی شانههای مهربانت میگذارم
با مهر
دیاکو/ ۱۷/ دی (۱۳۹۵)
@LifeBeforeUs
اینها چیست که به تو میگویم؟ آیا آن طور که تو میگویی ستون خیمهام را دارم واژگون میکنم؟ نه. این حرفها برای چیست؟ نمیدانم. من در دشتی برهنه با اسبی پیر راه میروم. بزرگِ قبیلهای منقرض شدهام با خیمههای خالی که از این همه سستی ستونهاش شرم دارم.
یک بار نوشته بودم صمیمیت در خفا زیباتر است. امروز مطمئن نیستم نگاه درستی باشد. از این قسم نالیدنها که گویا کار خودم هم هست خوشم نمیآید. اما در میان این همه ستم این حجم از عجز که مثل سنگ سیاهی روی شانههامان سنگینی میکند. در این بازار بیپناهی، به مفهوم بی ریای رفاقت پناه میبرم.
نمیدانم اینها را که مینویسم را به تو خواهم داد یا نه. احساس میکنم صدای طبل رسواییام از میان این کلمات بلند میشود.
سرم را روی شانههای مهربانت میگذارم
با مهر
دیاکو/ ۱۷/ دی (۱۳۹۵)
@LifeBeforeUs