در اوجِ ناامیدیِ روحم ، هنوز به آینده امید دارم!
من منتظرِ پاییز بودم!
پاییزی سراسر نارنجی. با بوی نارنگی های کوچک و رسیده که شهر را در بر میگیرد.
منتظر کوچ برگهای زرد و طلایی بودم.
بنشینم در کنار پنجره و تا رها شدن آخرین برگ را از شاخه درخت تماشا کنم.
نسیم کوتاهی بوزد و نوای عشق و عاشقی را در شهر پخش کند.
پیاده رو ها مملو از دستانی شود که یکدیگر را در اغوش گرفتند و از پس ناامید های بسیار قدم برمیدارم به سوی روشنایی.
اما سردیِ خبر های گَس و تلخ تمامِ شهر را پر کرده است. من منتظرِ پاییز ماندهام. در پی یافتن پاییز تمام کوچه های تابستان را طی کردم. در انتظار پاییز زندگی کردم.
اما زمستان رسیده! زمستان سرد و شیشه ای.
چندین روز است که لبخندهایم رنگِ واقعی ندارد. غباری از جنس آلودگی روی دلم جا خوش کرده،افکارم پر از هیچ است اما باز فکر میکنم. درست نمیدانم به چه!
اما فکر میکنم.من منتظر میمانم.
به امیدِ بهاری دوباره ، محکوم به امیدواری میمانم!
من منتظرِ پاییز بودم!
پاییزی سراسر نارنجی. با بوی نارنگی های کوچک و رسیده که شهر را در بر میگیرد.
منتظر کوچ برگهای زرد و طلایی بودم.
بنشینم در کنار پنجره و تا رها شدن آخرین برگ را از شاخه درخت تماشا کنم.
نسیم کوتاهی بوزد و نوای عشق و عاشقی را در شهر پخش کند.
پیاده رو ها مملو از دستانی شود که یکدیگر را در اغوش گرفتند و از پس ناامید های بسیار قدم برمیدارم به سوی روشنایی.
اما سردیِ خبر های گَس و تلخ تمامِ شهر را پر کرده است. من منتظرِ پاییز ماندهام. در پی یافتن پاییز تمام کوچه های تابستان را طی کردم. در انتظار پاییز زندگی کردم.
اما زمستان رسیده! زمستان سرد و شیشه ای.
چندین روز است که لبخندهایم رنگِ واقعی ندارد. غباری از جنس آلودگی روی دلم جا خوش کرده،افکارم پر از هیچ است اما باز فکر میکنم. درست نمیدانم به چه!
اما فکر میکنم.من منتظر میمانم.
به امیدِ بهاری دوباره ، محکوم به امیدواری میمانم!