#پارتصدوهفدهم
#رمان_درتمنای_تو
تا شب آرام انقد کخ ریخ ب پارسیا جیغ بچمو در اورد
ازشون خدافظی کردم و گفتم ی شب حتما بیان پیش من
وختی رفتم بابا مشغول تلفن حرف زدن بود
_سلام
_سلام دخترم
_کی بود؟
_ارشاویر و منتقل کردن
_کیی؟ میشع ببینمش؟
_دیشب ؛فلن ک نه تا باز داداشت بیاد ببینم چ خبره
_کجاس؟
_رفته با کسی ک پرونده رو گرفته صحبت کنه
_باشه خبری شد صدام بزنین بیدارم من
لباسای پارسیا رو در اوردم لخ رو تخت گذاشتم یکمی هوا بخوره بچم
ی چنتا عکس ازش گرفتم بعدن ب آرشاویر نشون بدم
داشتم پارسیا رو میخابوندم ک سپنتا اومد
گذاشتم تو تشکش و رفتم پایین
_خسته نباشی خبری نداری؟
_یک دادگاه دیگه تشکیل میشه
_خوب الان بابای آترینا حرفی نزد؟ اونکه میگف میگم دامادمه و امضاهارو خودم گفتم بزنه
_ گیر سر اون نیست.. سر وام هاییع ک اینجا گرفتن و پولارو بردن کلی بدهی دارن
_چقد مثلن؟
_خیلی ندا خیلی ،این آترینا معلوم نیس چ غلطی میکرده
_خوب کو اون پولا
_سوال منم همینه .. آترینا میخاسته اونور کالا قاچاق کنه ،میگه گولم زدن هیچیش نیس
_خوب اونا باور کردن ک پولی نیس؟
_معلومه ک ن .. ولی ب این راحتی پیدا نمیشن و همه ی واما ب اسم آرشاویره
_وای
_نگران نباش تونستم تاریخ دادگاه و جلو بندازم هرکار بتونم میکنم ولی از ارشاویر بعیده اینهمه بیاحتیاطی کنه
_شده حالا که توام هر خبری شد بگیا
_باشه شب بخیر
_شب بخیر
ساعتای دو شب از گریه پارسیا بیدار شدم
گرمش شده بود انگار
پتو رو زدم کنار بازم گریه میکرد
شیشه شیرشو درست کردم و دادم بهش
نمیخورد گریه میکرد همش
بغلم کردم و راش میدادم
فک کنم دل درد داشت
تا صبح گریه کرد و نزاشت من بخوابم
تو اشپزخونه بودم ک سپنتا اومد
_چقد زود بیدار شدی
_نخابیدم
ابجوش و ریختم ورفتم سمت اتاق
_چرا اینجوریه قیافت
_سپن میزنمت سر صبح ادم میخاد چ شکلی باشه
_نگا کن خودتو
_سپننننن
_بچت میترسه ازت
_ابای تو دستم و ریختم روش
_سوووختممم بیماری توو
_عصبانیم بحث نکن بامن اع
_الان من بسوزم شوهرتو کی میخاد بیرون بیاره ؟
_شوهرم نیس
_چی بش میگی
_نمیدونم- بیا اینور ابجوش بچمو گرفتی
_تو ریختی رو من
_حقت بود بکش کنار گشنشه
_چقد میخوره نترکه
_امروز احد کردی بری رو مخ من؟
_دقیقا
_اینارم بریزم روت؟
_ن بنظرم ایندفعه جزغاله شم واقن
_پس ببند
#رمان_درتمنای_تو
تا شب آرام انقد کخ ریخ ب پارسیا جیغ بچمو در اورد
ازشون خدافظی کردم و گفتم ی شب حتما بیان پیش من
وختی رفتم بابا مشغول تلفن حرف زدن بود
_سلام
_سلام دخترم
_کی بود؟
_ارشاویر و منتقل کردن
_کیی؟ میشع ببینمش؟
_دیشب ؛فلن ک نه تا باز داداشت بیاد ببینم چ خبره
_کجاس؟
_رفته با کسی ک پرونده رو گرفته صحبت کنه
_باشه خبری شد صدام بزنین بیدارم من
لباسای پارسیا رو در اوردم لخ رو تخت گذاشتم یکمی هوا بخوره بچم
ی چنتا عکس ازش گرفتم بعدن ب آرشاویر نشون بدم
داشتم پارسیا رو میخابوندم ک سپنتا اومد
گذاشتم تو تشکش و رفتم پایین
_خسته نباشی خبری نداری؟
_یک دادگاه دیگه تشکیل میشه
_خوب الان بابای آترینا حرفی نزد؟ اونکه میگف میگم دامادمه و امضاهارو خودم گفتم بزنه
_ گیر سر اون نیست.. سر وام هاییع ک اینجا گرفتن و پولارو بردن کلی بدهی دارن
_چقد مثلن؟
_خیلی ندا خیلی ،این آترینا معلوم نیس چ غلطی میکرده
_خوب کو اون پولا
_سوال منم همینه .. آترینا میخاسته اونور کالا قاچاق کنه ،میگه گولم زدن هیچیش نیس
_خوب اونا باور کردن ک پولی نیس؟
_معلومه ک ن .. ولی ب این راحتی پیدا نمیشن و همه ی واما ب اسم آرشاویره
_وای
_نگران نباش تونستم تاریخ دادگاه و جلو بندازم هرکار بتونم میکنم ولی از ارشاویر بعیده اینهمه بیاحتیاطی کنه
_شده حالا که توام هر خبری شد بگیا
_باشه شب بخیر
_شب بخیر
ساعتای دو شب از گریه پارسیا بیدار شدم
گرمش شده بود انگار
پتو رو زدم کنار بازم گریه میکرد
شیشه شیرشو درست کردم و دادم بهش
نمیخورد گریه میکرد همش
بغلم کردم و راش میدادم
فک کنم دل درد داشت
تا صبح گریه کرد و نزاشت من بخوابم
تو اشپزخونه بودم ک سپنتا اومد
_چقد زود بیدار شدی
_نخابیدم
ابجوش و ریختم ورفتم سمت اتاق
_چرا اینجوریه قیافت
_سپن میزنمت سر صبح ادم میخاد چ شکلی باشه
_نگا کن خودتو
_سپننننن
_بچت میترسه ازت
_ابای تو دستم و ریختم روش
_سوووختممم بیماری توو
_عصبانیم بحث نکن بامن اع
_الان من بسوزم شوهرتو کی میخاد بیرون بیاره ؟
_شوهرم نیس
_چی بش میگی
_نمیدونم- بیا اینور ابجوش بچمو گرفتی
_تو ریختی رو من
_حقت بود بکش کنار گشنشه
_چقد میخوره نترکه
_امروز احد کردی بری رو مخ من؟
_دقیقا
_اینارم بریزم روت؟
_ن بنظرم ایندفعه جزغاله شم واقن
_پس ببند