من پناهنده ام به مَرز های تَنت...
و این حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته ام میکند...:)
در فراسوی مرز های تنم چه بی تابانه میخاهمت...
میییدوندید؟!
خیلی بیشتر از ۳۶۵ روز میگزره از نخستین روزی که سخنانش لبخند را لبمانم داد...
یه دختری قشنگ...
بافتنی:))
خوشگل عین ماه...:))
ما ام که اونجور...
به قول چهرازی باید عاشقش میشدیم:)))
از فردا دیگه نشد از یادش منفک بشم !
هی نگاش کردیم...
هی از دور پاییدیم:))
واسش زیر لبی دو بیتی گفتیم...
رفتُ اومد کردیم !
او همان فسخِ عَظیمَتِ جاودانه ی من بود...
نمیتونستم بهش بگم دارم بهش مومئن میشم...
نبودش مثل رفتن جان از بدن...
و منی که او را دلم نگاه داشته بودم...
وقتی تو دلم بود خیالم راحت بود...میدونستم هرجا برم باهامه:)))
فاطممو میگم...:)
میترسیدم بگمش مُحِبِت شدم و معبود منی...
اخه دانی که چیست دولت؟!
دیدار یار دیدن!!
اما ندیدنش بهتر از نبودنشه:)))
سرانجام خرداد دل انگیز رسید...
درسته خرداد به قشنگیه اردیبهشت نبود اما میشد تو دل خرداد اردیبهشتو لمس کرد...:)
بهش گفتم...
بهار دلکش رسیده فاطمه:))
دل به جا نباشد انصافانه است؟:)))
تپش قلبُ استرس و......
جوابش بله بود:))
دلبرم منومیخاست:)
قرار نبود مثل فیلمای عاشقانه تلخ بشه:))
۳۶۵ روز گزشت...
و حالااینجام...
من حالا او رامیپرستم:))
حالا صب ها بیدار میشوم تا عاشقش باشم...
تا بتونم روی همچو ماهش را ببینم:)))
و حالا فاطمه ی قشنگم:)
خدای کوچک من...:
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن:)))💛
و گریزِ از شهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکیِ آسمان را متهم میکند.
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد...
در من زندانیِ ستمگری بود که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد..
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم...💛💛💛
و در آخر میگویم طُ را بیشتر از اخرین نَخ سیگار در تبعید دوست دارم:)💛❤
و این حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته ام میکند...:)
در فراسوی مرز های تنم چه بی تابانه میخاهمت...
میییدوندید؟!
خیلی بیشتر از ۳۶۵ روز میگزره از نخستین روزی که سخنانش لبخند را لبمانم داد...
یه دختری قشنگ...
بافتنی:))
خوشگل عین ماه...:))
ما ام که اونجور...
به قول چهرازی باید عاشقش میشدیم:)))
از فردا دیگه نشد از یادش منفک بشم !
هی نگاش کردیم...
هی از دور پاییدیم:))
واسش زیر لبی دو بیتی گفتیم...
رفتُ اومد کردیم !
او همان فسخِ عَظیمَتِ جاودانه ی من بود...
نمیتونستم بهش بگم دارم بهش مومئن میشم...
نبودش مثل رفتن جان از بدن...
و منی که او را دلم نگاه داشته بودم...
وقتی تو دلم بود خیالم راحت بود...میدونستم هرجا برم باهامه:)))
فاطممو میگم...:)
میترسیدم بگمش مُحِبِت شدم و معبود منی...
اخه دانی که چیست دولت؟!
دیدار یار دیدن!!
اما ندیدنش بهتر از نبودنشه:)))
سرانجام خرداد دل انگیز رسید...
درسته خرداد به قشنگیه اردیبهشت نبود اما میشد تو دل خرداد اردیبهشتو لمس کرد...:)
بهش گفتم...
بهار دلکش رسیده فاطمه:))
دل به جا نباشد انصافانه است؟:)))
تپش قلبُ استرس و......
جوابش بله بود:))
دلبرم منومیخاست:)
قرار نبود مثل فیلمای عاشقانه تلخ بشه:))
۳۶۵ روز گزشت...
و حالااینجام...
من حالا او رامیپرستم:))
حالا صب ها بیدار میشوم تا عاشقش باشم...
تا بتونم روی همچو ماهش را ببینم:)))
و حالا فاطمه ی قشنگم:)
خدای کوچک من...:
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن:)))💛
و گریزِ از شهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکیِ آسمان را متهم میکند.
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد...
در من زندانیِ ستمگری بود که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد..
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم...💛💛💛
و در آخر میگویم طُ را بیشتر از اخرین نَخ سیگار در تبعید دوست دارم:)💛❤