چقدر دلم میخواد دوباره از خونه بزنم بیرون، خونهی قبلیمون.
بیام بیرون و بعد سوار آسانسور بشم و بعد که به پارکینگ رسیدم به بیرون برسم.
جایی که بالای سرم مثل پل بود بشینم رو به روی در پارکینگ، روی زمین، جایی که سایه داره اما صدای موتور خونه رو میتونم بشنوم.
بشینم اونجا کتابم رو تو دستم بگیرم و بخونم شاید هم تو همین حین الناز بهم پیام بده و ازم بخواد که باهم سوار بی آر تی بشیم و پاساژ گردی کنیم.
شایدم میرفتیم تو کوچههای نزدیک خونشون که پر از گربه است میشتیم روی زمین و باهاشون بازی میکردیم و از اون طرف یکی از بچههای مدرسه رو میدیدیم که از کنار ما رد میشه و داره یک مهمونی رو با دوستاش تو خونشون برنامه ریزی میکنه.
ما میخندیم چون دنیامون با فریما فرق داشت. ما گربه بازی میکردیم بعدشم بستنی میخریدیم و تو میدون نزدیک خونشون که شبیه یک پارک کوچیکه میشتیم، حرف میزدیم و گاهی بدون اینکه دلیلش رو بدونیم میخندیدیم.
اون موقع فکرش رو نمیکردم در این لحظه انقدر دل تنگ جایی بشم که خیلی اذیت شدم و خاطرات خوبی ندارم. حالا که اون خاطرات کوچیک خوبی که در کنار اون اتفاقات بد تجربه میکردم رو ندارم، برام پر رنگ تر شده و دلتنگش شدم. یک بار وقتی تو ماشین پدرم بودم و از خونهی قبلیمون رد شدیم یک لحظه خواستم بگم «عه بابا رد کردی.» بعد متوجه شدم که دیگه اینجا نیستیم.
کاش میتونستم از خونه بیام بیرون و بشینم زیر همون پلی که روبه روی پارکینگ بود و صدای موتور خونه رو بشنوم و بعد گاهی بترسم. دوتا پارکینگ وجود داشت یکی روبه روم بود و یکی کنارم اون انتهای راه، صداهای عجیب غریب میومد و چراغ داخل پارکینگ خاموش و روشن میشد. الناز میگفت: «وای من میترسم چرا اینطوریه.»
اما خب باحال بود.
اون موقعها که میرفتم مدرسه و توی راه برگشت تو افکارم غرق میشدم با خودم میگفتم امروز که معلم هیچ توجهی به عکسهای من نکرد و فقط از عکسهای یاسمین تعریف کرد باید چیکار کنم؟ سخت تر تلاش کنم؟ یا نه، بشینم و غصه بخورم که چرا من یاسمین نیستم؟
اما تلاش کردم و بعدها فهمیدم بیشتر برای درست کردن کلاژ تلاش کردم تا بتونم دهنش رو ببندم و بگم «جلوی بچه ها من رو کوچیک کردی و گفتی تو؟تو اینارو درست کردی؟ تو که نمیتونی یک عکس ساده رو ۴×۳ کنی؟»
بعداً که امتحان کلاژ رو جدا گرفت من دو تا درست کردم و بهش نشون دادم، همینطور به صفحه لپ تاپم زل زده بود و گفتم «خوبه خانم؟» هیچی نگفت و یواشکی به دفتر نگاه کردم که ببینم چه نمرهای میذاره و دیدم ۱۹ گذاشته، خوشحال شدم اما با خودم میگفتم «اه لعنتی باید ۲۰ میذاشتی»
اوایل که وارد رشتهی عکاسی شدم خیلی خوشحال بودم خیلی زیاد، هیچوقت به این اندازه انگیزه و هدف رو درون قلبم و روحم حس نکرده بودم و باورم نمیشد تمام جزوه هارو تو اون چند دقیقه که فرصت حفظ کردن میداد حفظ میشدم و حتی الان هنوز دنبال دفترچهام میگردم تا بتونم لمسش کنم و به یاد بیارم که چطور براش می جنگیدم.
کاش پیداش کنم و بگیرمش توی دستم و به یاد بیارم. اما نیست و نمیدونم کجا گذاشتمش.
طوری که هیچکدوم از حرفهای معلم رو جا نمیذاشتم و همه رو یادداشت میکردم حس خیلی خوبی داشت.
رفته رفته افکار سم آلود دانش آموزان داخل کلاسمون وارد روح من شد.
وحشتناک بود، چون هر لحظه احساس میکردم درونم داره آتیش میگیره و هر تیکه از وجودم میسوزه.
من از خونمون فرار میکردم و به مدرسه پناه میبردم تا خودم رو پیدا کنم، اما همه چیز خراب شد و من حالا داشتم برای فرار کردن از مدرسه و اون بچه ها میجنگیدم و جنگیدن برای خودم رو فراموش کرده بودم.
داخل بی آر تی که بودم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و هندزفری توی گوشم بود به این فکرمیکردم که چقدر از این راه رفت و برگشت متنفرم و چقدر دلم جایی رو میخواد که بتونم دوباره برای خودم بجنگم.
وقتی به روزهای من اضافه میشد من خسته تر میشدم و برای تموم شدن مدرسه لحظه شماری میکردم و توی سال آخر از ته قلبم آرزو کردم که همه چیز زودتر تموم بشه و بعد این بیماری گریبان گیر همه شد و مدرسهها تعطیل شد. راستش خیلی خوشحال شده بودم و با خوشحالی از خواب بلند میشدم و به اتاقم نگاه میکردم و میگفتم وقتشه دستی به سر و گوشش بکشم و بلند شدم و نقاشی هام رو به دیوار چسبوندم و نوشته های روی کاغذای کوچولو رنگی رو هم چسبوندم.
روی یکی از اون کاغذای کوچولو رنگی نوشته شده بود «مینا درس بخون هروقت که میخواستی فرار کنی به این فکرکن که باید درس بخونی. باید درس بخونی مینا»
بیام بیرون و بعد سوار آسانسور بشم و بعد که به پارکینگ رسیدم به بیرون برسم.
جایی که بالای سرم مثل پل بود بشینم رو به روی در پارکینگ، روی زمین، جایی که سایه داره اما صدای موتور خونه رو میتونم بشنوم.
بشینم اونجا کتابم رو تو دستم بگیرم و بخونم شاید هم تو همین حین الناز بهم پیام بده و ازم بخواد که باهم سوار بی آر تی بشیم و پاساژ گردی کنیم.
شایدم میرفتیم تو کوچههای نزدیک خونشون که پر از گربه است میشتیم روی زمین و باهاشون بازی میکردیم و از اون طرف یکی از بچههای مدرسه رو میدیدیم که از کنار ما رد میشه و داره یک مهمونی رو با دوستاش تو خونشون برنامه ریزی میکنه.
ما میخندیم چون دنیامون با فریما فرق داشت. ما گربه بازی میکردیم بعدشم بستنی میخریدیم و تو میدون نزدیک خونشون که شبیه یک پارک کوچیکه میشتیم، حرف میزدیم و گاهی بدون اینکه دلیلش رو بدونیم میخندیدیم.
اون موقع فکرش رو نمیکردم در این لحظه انقدر دل تنگ جایی بشم که خیلی اذیت شدم و خاطرات خوبی ندارم. حالا که اون خاطرات کوچیک خوبی که در کنار اون اتفاقات بد تجربه میکردم رو ندارم، برام پر رنگ تر شده و دلتنگش شدم. یک بار وقتی تو ماشین پدرم بودم و از خونهی قبلیمون رد شدیم یک لحظه خواستم بگم «عه بابا رد کردی.» بعد متوجه شدم که دیگه اینجا نیستیم.
کاش میتونستم از خونه بیام بیرون و بشینم زیر همون پلی که روبه روی پارکینگ بود و صدای موتور خونه رو بشنوم و بعد گاهی بترسم. دوتا پارکینگ وجود داشت یکی روبه روم بود و یکی کنارم اون انتهای راه، صداهای عجیب غریب میومد و چراغ داخل پارکینگ خاموش و روشن میشد. الناز میگفت: «وای من میترسم چرا اینطوریه.»
اما خب باحال بود.
اون موقعها که میرفتم مدرسه و توی راه برگشت تو افکارم غرق میشدم با خودم میگفتم امروز که معلم هیچ توجهی به عکسهای من نکرد و فقط از عکسهای یاسمین تعریف کرد باید چیکار کنم؟ سخت تر تلاش کنم؟ یا نه، بشینم و غصه بخورم که چرا من یاسمین نیستم؟
اما تلاش کردم و بعدها فهمیدم بیشتر برای درست کردن کلاژ تلاش کردم تا بتونم دهنش رو ببندم و بگم «جلوی بچه ها من رو کوچیک کردی و گفتی تو؟تو اینارو درست کردی؟ تو که نمیتونی یک عکس ساده رو ۴×۳ کنی؟»
بعداً که امتحان کلاژ رو جدا گرفت من دو تا درست کردم و بهش نشون دادم، همینطور به صفحه لپ تاپم زل زده بود و گفتم «خوبه خانم؟» هیچی نگفت و یواشکی به دفتر نگاه کردم که ببینم چه نمرهای میذاره و دیدم ۱۹ گذاشته، خوشحال شدم اما با خودم میگفتم «اه لعنتی باید ۲۰ میذاشتی»
اوایل که وارد رشتهی عکاسی شدم خیلی خوشحال بودم خیلی زیاد، هیچوقت به این اندازه انگیزه و هدف رو درون قلبم و روحم حس نکرده بودم و باورم نمیشد تمام جزوه هارو تو اون چند دقیقه که فرصت حفظ کردن میداد حفظ میشدم و حتی الان هنوز دنبال دفترچهام میگردم تا بتونم لمسش کنم و به یاد بیارم که چطور براش می جنگیدم.
کاش پیداش کنم و بگیرمش توی دستم و به یاد بیارم. اما نیست و نمیدونم کجا گذاشتمش.
طوری که هیچکدوم از حرفهای معلم رو جا نمیذاشتم و همه رو یادداشت میکردم حس خیلی خوبی داشت.
رفته رفته افکار سم آلود دانش آموزان داخل کلاسمون وارد روح من شد.
وحشتناک بود، چون هر لحظه احساس میکردم درونم داره آتیش میگیره و هر تیکه از وجودم میسوزه.
من از خونمون فرار میکردم و به مدرسه پناه میبردم تا خودم رو پیدا کنم، اما همه چیز خراب شد و من حالا داشتم برای فرار کردن از مدرسه و اون بچه ها میجنگیدم و جنگیدن برای خودم رو فراموش کرده بودم.
داخل بی آر تی که بودم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و هندزفری توی گوشم بود به این فکرمیکردم که چقدر از این راه رفت و برگشت متنفرم و چقدر دلم جایی رو میخواد که بتونم دوباره برای خودم بجنگم.
وقتی به روزهای من اضافه میشد من خسته تر میشدم و برای تموم شدن مدرسه لحظه شماری میکردم و توی سال آخر از ته قلبم آرزو کردم که همه چیز زودتر تموم بشه و بعد این بیماری گریبان گیر همه شد و مدرسهها تعطیل شد. راستش خیلی خوشحال شده بودم و با خوشحالی از خواب بلند میشدم و به اتاقم نگاه میکردم و میگفتم وقتشه دستی به سر و گوشش بکشم و بلند شدم و نقاشی هام رو به دیوار چسبوندم و نوشته های روی کاغذای کوچولو رنگی رو هم چسبوندم.
روی یکی از اون کاغذای کوچولو رنگی نوشته شده بود «مینا درس بخون هروقت که میخواستی فرار کنی به این فکرکن که باید درس بخونی. باید درس بخونی مینا»