⌝عشقکیکنوشابه❤️🍰🥤⌞
از ترس خودم را تقریباً توی صندلی حل میکنم و لعنت به ترافیکی که آن روزهایی که باید، نیست.
صدایم میلرزد وقتی میگویم:آرکا
خودم هم جا خوردهام به اندازه او بعد از هفت سال به زبان آوردن نامش.
ترمز نابههنگامِ وسط خیابان نه چندان شلوغ، صدای بوق های کشتار تعداد معدودی از ماشینها را در پی دارد و خشک شدن من سر جایم اشکهایم سر جایشان.
سنگینی نگاهش را روی نیم رخم حس میکنم و دلم میخواهد رو برگرداندم سمتش، تا معنی نگاهش را بخوانم با چشمهای خودم.
ماشین را کنار خیابان پارک میکند و من کلافه بودنش را بدون نگاه کردن هم میتوانم متوجه شوم.
به سرعت پیاده میشود و از آینه بغل میشود اویی را دید، که تکیه زده به صندوق عقب و بدون هیچ دیدی تصور اینکه دست هایش را در جیبش کرده اصلا کار سختی نیست.
کاش میشد همینجا پیاده شوم و حل کنم خودم را لابهلای سیاه و سفیدهای پیراهنش، خودم را،ریشههای همیشه در صحنه حاضر شالم را، لاک قرمز رنگم را، دلتنگی هایم را، دو هزاریهایم را هم بگذارم کنج جیب پیراهنم که یک وقت جا نماند از ما.
همین جا بروم و بگویم: بیا دست برداریم از گذشته،برویم یک جایی که هیچ کس نباشد جز خودمان.من باشم،تو باشی و یک گاری پر از لبوهای قرمز رنگ، یک جایی که هیچکس حتی نیتش را هم نداشته باشد که دورمان کند از هم، چه برسد به فرصتش.
خیلی چیزها می خواهد دلم و من مثل همیشه،اشتباه میگیرم او را با سنگفرش های حاشیه ولیعصر و شروع می کنم به قدم زدن روی خواستههایش.
کولهام را روی شانه هایم را مرتب میکنم و آرکا از صدای بسته شدن در ماشین تکان ریزی میخورد، شاید باید می آمد و من را مینشاند کنار خودش توی ماشین و میگفت از امروز به بعد را حق ندارم بدون او و دوست داشتنش نفس بکشم. کاش می آمد و من احمق بودم اگر این زورگویی عاشقانهاش را دوست نمیداشتم.
شاید باید میآمد ولی کنار تمام تغییر هایش، هنوز غیرقابل پیشبینی بود. به همان اندازه که پیشبینی میشد بعد از آخرین دیدارمان و آن بلبشو ها پای من بایستد ولی نایستاد.
قبل از اینکه خیلی دور شوم با صدای بوق ماشین و احتمال اینکه اوست سر برمیگردانم و نگاه سوالیام را میدوزم به راننده تاکسی زرد رنگ.
_اون آقا گفتن تا منزلتون برسونمتون.
نگاهی به مسیر دستهایش می کنم و حدس اینکه آن آقای کیست،اصلا سخت نیست.
...
بعد از آن آخرین دیدار بی خداحافظییمان با مامان، دلم می خواست سرش داد و فریاد کنم که چرا با این حماقت یا به قول خودش صلاح من را دانستن، باعث شده بود تمام این سالها بسوزم در تصور اینکه از همان اول هم دوستم نداشته.
به جای فریادهایی که همان جا ریشهکنشان کردم، روی پیغامگیر خانه پیام گذاشتم که؛ یک فسنجان پر از روغن برای من درست کند. درست بعد از شکسته شدن طلسم رژیم کرفس در آن شب کذایی رستوران.
دومین بشقابم را هم که سیر و پر میخورم،خودم را و شکمی که احساس میکنم گوشتش آنقدر شده که راحت در دست میآید را، میکشم کنار و بدون توجه به غرغرهای مامان،همانجا کنار سفره ولو میشوم.
مامان سری به تاسف تکان میدهد:مثلا دختر تربیت کردم.
خاله هم کنار من دراز میکشد و چشمکی روانهام میکند که قهقهه ام را بلند میکند و البته چشم غره مامان را نصیب هردویمان.
_به نظرت مامانت خسته نمیشه از اینکه همه کاریو عیب میدونه؟
با خنده میگوید و من حس میکنم که چقدر خنده دار نیست، به اندازه هفت سال گریههای کرده و نکرده من.
همانطور که اقدام به نشستن میکنم، شانه هایم را بالا میاندازم و مامان با سینی چای های خوش رنگش می آید. هر چقدر هم دلگیر بودم، مگر میشد دوست نداشت این عروسک تپلی را و خواهرش را هم البته،که حالا دارد با پنجاه سال سن، به دوست پسر جدیدش پیام میدهد و البته من نادیده میگیرم این را که عکس پس زمینه گوشیاش، عکس همسر خدابیامرزش است.
_ ماوا خوب گوش کن حرفامو نه و نوعم نیار، ستاره تو هم اگه میخوای طرفشو بگیری، همون سرتو بکن تو ماسماسکت.
خاله ابرو بالا میاندازد و من خندهام را کنترل میکنم:بگو مامان جان گوشم با شماست.
_خواستگار داری و میاد.
قندی که تا دهانم بالا آورده بودم از دستم میافتد و چقدر خوشحال بودم از اینکه چند مدتی می شد خبری از این سوژه های رنگ و وارنگ مامان نبود و من راحت لم داده بودم به روتین ساده زندگیام، البته روتین ساده زندگیم تا قبل از یک گشت و گذار کوتاه در باغ کتاب.
_از آشناهای خاتونن.میخوام زنگ بزنم بگم راضیم بیان فقط بگو چه روزی؟
_مامان.
_مامان نداره.نمیخوام پای این پسره باز شه تو زندگیت.یه بار اومد باباتو سکته داد،حالا میخواد منم بفرسته ور دل بابات.
از ترس خودم را تقریباً توی صندلی حل میکنم و لعنت به ترافیکی که آن روزهایی که باید، نیست.
صدایم میلرزد وقتی میگویم:آرکا
خودم هم جا خوردهام به اندازه او بعد از هفت سال به زبان آوردن نامش.
ترمز نابههنگامِ وسط خیابان نه چندان شلوغ، صدای بوق های کشتار تعداد معدودی از ماشینها را در پی دارد و خشک شدن من سر جایم اشکهایم سر جایشان.
سنگینی نگاهش را روی نیم رخم حس میکنم و دلم میخواهد رو برگرداندم سمتش، تا معنی نگاهش را بخوانم با چشمهای خودم.
ماشین را کنار خیابان پارک میکند و من کلافه بودنش را بدون نگاه کردن هم میتوانم متوجه شوم.
به سرعت پیاده میشود و از آینه بغل میشود اویی را دید، که تکیه زده به صندوق عقب و بدون هیچ دیدی تصور اینکه دست هایش را در جیبش کرده اصلا کار سختی نیست.
کاش میشد همینجا پیاده شوم و حل کنم خودم را لابهلای سیاه و سفیدهای پیراهنش، خودم را،ریشههای همیشه در صحنه حاضر شالم را، لاک قرمز رنگم را، دلتنگی هایم را، دو هزاریهایم را هم بگذارم کنج جیب پیراهنم که یک وقت جا نماند از ما.
همین جا بروم و بگویم: بیا دست برداریم از گذشته،برویم یک جایی که هیچ کس نباشد جز خودمان.من باشم،تو باشی و یک گاری پر از لبوهای قرمز رنگ، یک جایی که هیچکس حتی نیتش را هم نداشته باشد که دورمان کند از هم، چه برسد به فرصتش.
خیلی چیزها می خواهد دلم و من مثل همیشه،اشتباه میگیرم او را با سنگفرش های حاشیه ولیعصر و شروع می کنم به قدم زدن روی خواستههایش.
کولهام را روی شانه هایم را مرتب میکنم و آرکا از صدای بسته شدن در ماشین تکان ریزی میخورد، شاید باید می آمد و من را مینشاند کنار خودش توی ماشین و میگفت از امروز به بعد را حق ندارم بدون او و دوست داشتنش نفس بکشم. کاش می آمد و من احمق بودم اگر این زورگویی عاشقانهاش را دوست نمیداشتم.
شاید باید میآمد ولی کنار تمام تغییر هایش، هنوز غیرقابل پیشبینی بود. به همان اندازه که پیشبینی میشد بعد از آخرین دیدارمان و آن بلبشو ها پای من بایستد ولی نایستاد.
قبل از اینکه خیلی دور شوم با صدای بوق ماشین و احتمال اینکه اوست سر برمیگردانم و نگاه سوالیام را میدوزم به راننده تاکسی زرد رنگ.
_اون آقا گفتن تا منزلتون برسونمتون.
نگاهی به مسیر دستهایش می کنم و حدس اینکه آن آقای کیست،اصلا سخت نیست.
...
بعد از آن آخرین دیدار بی خداحافظییمان با مامان، دلم می خواست سرش داد و فریاد کنم که چرا با این حماقت یا به قول خودش صلاح من را دانستن، باعث شده بود تمام این سالها بسوزم در تصور اینکه از همان اول هم دوستم نداشته.
به جای فریادهایی که همان جا ریشهکنشان کردم، روی پیغامگیر خانه پیام گذاشتم که؛ یک فسنجان پر از روغن برای من درست کند. درست بعد از شکسته شدن طلسم رژیم کرفس در آن شب کذایی رستوران.
دومین بشقابم را هم که سیر و پر میخورم،خودم را و شکمی که احساس میکنم گوشتش آنقدر شده که راحت در دست میآید را، میکشم کنار و بدون توجه به غرغرهای مامان،همانجا کنار سفره ولو میشوم.
مامان سری به تاسف تکان میدهد:مثلا دختر تربیت کردم.
خاله هم کنار من دراز میکشد و چشمکی روانهام میکند که قهقهه ام را بلند میکند و البته چشم غره مامان را نصیب هردویمان.
_به نظرت مامانت خسته نمیشه از اینکه همه کاریو عیب میدونه؟
با خنده میگوید و من حس میکنم که چقدر خنده دار نیست، به اندازه هفت سال گریههای کرده و نکرده من.
همانطور که اقدام به نشستن میکنم، شانه هایم را بالا میاندازم و مامان با سینی چای های خوش رنگش می آید. هر چقدر هم دلگیر بودم، مگر میشد دوست نداشت این عروسک تپلی را و خواهرش را هم البته،که حالا دارد با پنجاه سال سن، به دوست پسر جدیدش پیام میدهد و البته من نادیده میگیرم این را که عکس پس زمینه گوشیاش، عکس همسر خدابیامرزش است.
_ ماوا خوب گوش کن حرفامو نه و نوعم نیار، ستاره تو هم اگه میخوای طرفشو بگیری، همون سرتو بکن تو ماسماسکت.
خاله ابرو بالا میاندازد و من خندهام را کنترل میکنم:بگو مامان جان گوشم با شماست.
_خواستگار داری و میاد.
قندی که تا دهانم بالا آورده بودم از دستم میافتد و چقدر خوشحال بودم از اینکه چند مدتی می شد خبری از این سوژه های رنگ و وارنگ مامان نبود و من راحت لم داده بودم به روتین ساده زندگیام، البته روتین ساده زندگیم تا قبل از یک گشت و گذار کوتاه در باغ کتاب.
_از آشناهای خاتونن.میخوام زنگ بزنم بگم راضیم بیان فقط بگو چه روزی؟
_مامان.
_مامان نداره.نمیخوام پای این پسره باز شه تو زندگیت.یه بار اومد باباتو سکته داد،حالا میخواد منم بفرسته ور دل بابات.