⌝عشقکیکنوشابه❤️🍰🥤⌞
#پارت_سیو_نهم
بغض میکند و دلیل بغضش شاید شبیه دلیل خاتون باشد، اما شبیه مال او ساختگی نیست مال مامان فابریکِ فابریک است و بدیاش هم همین است.
_اون پسرهای که میگی جایی نداره تو زندگی من.
دروغ که کنتر نمیاندازد،میاندازد؟
_جا داشته باشه یا نداشته باشه این خواستگار میاد،فقط بگو کی؟این میاد،بعدی ها هم میان تا بالاخره به یکیشون رضایت بدی بری سر زندگیت.
_سر زندگیمم الانم.
_خونه شوهر.
سکوت خاله و سرش که تا بناگوش فرو رفته توی گوشی ای که بر عکس گرفته، یعنی حواسش اینجاست و او هم با مامان مخالف است ولی از ترس اشک و آه خواهرش بنا کرده تا سرش را بکند در ماسماسکش.
مخالفت کردن با مامان بیشتر مصداق حرف زدن با دیوار را دارد و من یا باید احمق باشم که با او مخالفت کنم یا کسی شبیه به نسترن.
آخرین تلاشم هم بی نتیجه میماند.
_مامان آخه
_کِی بگم بیان؟
ناچار سری تکان میدهم و فکر میکنم حداقل عقب انداختن این خواستگاری، عاقلانه تر است از بحث کردن بی نتیجه:باشه مامان ولی لطفا فعلا نه،این روزها اینقدر شلوغیم که وقت خواستگاری رو ندارم.
_ باش.ولی فک نکن پیچوندیا.
سرم را تکان میدهم و سعی میکنم لبخندی را روی لبم بنشانم:نپیچوندم.
...
زیر لب خودم را لعنت می کنم و دریا را با پیشنهاد باغ کتاب رفتنمان که آرامش را گرفته بود از من،یک هفته بود که ندیده بودمش و مثل دیوانه ها جوری منتظره حضور دوبارهاش بودم که یادم رفته بود انگار، من صاحب حرفهایی هستم که توی ماشین به ریشش بسته شده.
خودم خواسته بودم نباشد و خودم شبیه نوجوان های تازه به عشق و عاشقی رسیده گوشیم را چک می کنم و بعد از هر بار بیرون آمدن از اداره، دوروبرم را تا می میتوانم دید میزنم و جالب است این که دلم میخواهد آن گوشه و کنارهای میدان دیدم،ماشین سفید رنگ مد روزش را ببینم و خودش را.
حرکت خودکار و امتداد خطوط نامفهوم روی روزنامه باطله پیش رویم با صدای هیجان زده ولی آرام آهو و آذین و حملهشان به میز من، متوقف میشود.و در عوض چشمهایم مسیر متعجبی را تا چشم هایشان طی میکند.
آذین:حدس بزن کی اومده؟
جمله آهو در واقع پاسخ سال درون چشم هایم است:آقای ما و آقای آذین جون اینا.
یک جور مغرورانه توأم با شوخیای میگوید جملهاش را که لبخند روی لبم کاملاً بی اختیار است و البته ذوقم از حضورش هم تا حدودی در لبخندم دخیل است.
ذوق کردهام از حضور کسی که،خیلی هم زمان نگذشته از وقتی که به او گفته بودم راهش را بکشد و برود.
آذین:هپروت،با توییما.
سرم را برای رها شدن از فکرهایم تکان کوچکی میدهم و رو به به آذین و آهو که مصداق خری هستند که برایشان تیتاپ آورده اند، میگویم:مبارکتون باشه،ولی نفهمیدم این آقایون چرا هی میان اینجا.
آهو:بحرینی دوست زند.
_بحرینی دوست زندِ.اون یکی چرا میاد.
آذین چشمهایش را ریز میکند و سرش را کمی بالاتر از حد معمول میگیرد و با لحنی که نمیتوانم برایش لبخند نزنم میگوید:اون یکی نه،جناب اعتمادی.ایشونم دوستِ دوستِ زندِ.
سرم را تکان میدهم:باش برید منم به کارم برسم.
آذین چشم غره ای نصیبم میکند:باش بریم آهو این نمیخواد خبرو بدونه.
مسیر رفتنشان که دارند آهسته قدم بر میدارند تا صدایشان کنم را نگاه میکنم:خبر چی؟
آهو دست آذین را میکشد و به شوخی میگوید:شما به کارت برس.
میروند و من در خماری خبری که گفته نشد میمانم، البته میان حجم کارهایی که حال رسیدن بهشان را ندارم.
از پنجره شیشه ای اتاق زند میتوانم ببینم اویی را که پشت به من نشسته و البته من هم حسابی استفاده کردهام از این فرصت برای دید زدنش،حتی از این زاویه دوست داشتنی تر هم هست. آنقدر دوست داشتنی که دستم را بگذارم زیر چانهام و شبیه به وقتهایی که لم داده در آغوش خودش زل میزدم به بخار بلند شده از لبوها، یک دل سیر نگاهش کنم.
آنقدر دل سیر، که بعد از هفت سال عادت به نداشتنش حالا برای آغوشش دل دل نکنم.آغوشی که خیلی هم شبیه قبل نیست ولی احتمالا همان قدر دوست داشتنی باید باشد.
با صدای آذین و ورود پرسروصدایش، چشم میگیرم از آرکا و آذین را نگاه میکنم که اینبار با یک فنجان چای آمده.
_دیدم تو خماری غرق شدی دلم سوخت واست.تولد بحرینی دعوتیم همه.
گشادی چشمهایم چیزی هم مقیاس با قطر نلبکی زیر فنجان چای است.
_چرا ما باید دعوت باشیم؟
_نمیدونیم،ولی زند با کلی اخمو تخم گفت که فکر میکنه مسخره بازی های اون روزمون کار خودشو کرده،آخه بحرینی به گفتهِ زند شبیه خودمون.
_اگه نیام زشت میشه؟
_آره ک زشته،چرا نیای؟
_آخه..خیلی راحت نیستم من.حوصله جمعای غریبرو ندارم.
#پارت_سیو_نهم
بغض میکند و دلیل بغضش شاید شبیه دلیل خاتون باشد، اما شبیه مال او ساختگی نیست مال مامان فابریکِ فابریک است و بدیاش هم همین است.
_اون پسرهای که میگی جایی نداره تو زندگی من.
دروغ که کنتر نمیاندازد،میاندازد؟
_جا داشته باشه یا نداشته باشه این خواستگار میاد،فقط بگو کی؟این میاد،بعدی ها هم میان تا بالاخره به یکیشون رضایت بدی بری سر زندگیت.
_سر زندگیمم الانم.
_خونه شوهر.
سکوت خاله و سرش که تا بناگوش فرو رفته توی گوشی ای که بر عکس گرفته، یعنی حواسش اینجاست و او هم با مامان مخالف است ولی از ترس اشک و آه خواهرش بنا کرده تا سرش را بکند در ماسماسکش.
مخالفت کردن با مامان بیشتر مصداق حرف زدن با دیوار را دارد و من یا باید احمق باشم که با او مخالفت کنم یا کسی شبیه به نسترن.
آخرین تلاشم هم بی نتیجه میماند.
_مامان آخه
_کِی بگم بیان؟
ناچار سری تکان میدهم و فکر میکنم حداقل عقب انداختن این خواستگاری، عاقلانه تر است از بحث کردن بی نتیجه:باشه مامان ولی لطفا فعلا نه،این روزها اینقدر شلوغیم که وقت خواستگاری رو ندارم.
_ باش.ولی فک نکن پیچوندیا.
سرم را تکان میدهم و سعی میکنم لبخندی را روی لبم بنشانم:نپیچوندم.
...
زیر لب خودم را لعنت می کنم و دریا را با پیشنهاد باغ کتاب رفتنمان که آرامش را گرفته بود از من،یک هفته بود که ندیده بودمش و مثل دیوانه ها جوری منتظره حضور دوبارهاش بودم که یادم رفته بود انگار، من صاحب حرفهایی هستم که توی ماشین به ریشش بسته شده.
خودم خواسته بودم نباشد و خودم شبیه نوجوان های تازه به عشق و عاشقی رسیده گوشیم را چک می کنم و بعد از هر بار بیرون آمدن از اداره، دوروبرم را تا می میتوانم دید میزنم و جالب است این که دلم میخواهد آن گوشه و کنارهای میدان دیدم،ماشین سفید رنگ مد روزش را ببینم و خودش را.
حرکت خودکار و امتداد خطوط نامفهوم روی روزنامه باطله پیش رویم با صدای هیجان زده ولی آرام آهو و آذین و حملهشان به میز من، متوقف میشود.و در عوض چشمهایم مسیر متعجبی را تا چشم هایشان طی میکند.
آذین:حدس بزن کی اومده؟
جمله آهو در واقع پاسخ سال درون چشم هایم است:آقای ما و آقای آذین جون اینا.
یک جور مغرورانه توأم با شوخیای میگوید جملهاش را که لبخند روی لبم کاملاً بی اختیار است و البته ذوقم از حضورش هم تا حدودی در لبخندم دخیل است.
ذوق کردهام از حضور کسی که،خیلی هم زمان نگذشته از وقتی که به او گفته بودم راهش را بکشد و برود.
آذین:هپروت،با توییما.
سرم را برای رها شدن از فکرهایم تکان کوچکی میدهم و رو به به آذین و آهو که مصداق خری هستند که برایشان تیتاپ آورده اند، میگویم:مبارکتون باشه،ولی نفهمیدم این آقایون چرا هی میان اینجا.
آهو:بحرینی دوست زند.
_بحرینی دوست زندِ.اون یکی چرا میاد.
آذین چشمهایش را ریز میکند و سرش را کمی بالاتر از حد معمول میگیرد و با لحنی که نمیتوانم برایش لبخند نزنم میگوید:اون یکی نه،جناب اعتمادی.ایشونم دوستِ دوستِ زندِ.
سرم را تکان میدهم:باش برید منم به کارم برسم.
آذین چشم غره ای نصیبم میکند:باش بریم آهو این نمیخواد خبرو بدونه.
مسیر رفتنشان که دارند آهسته قدم بر میدارند تا صدایشان کنم را نگاه میکنم:خبر چی؟
آهو دست آذین را میکشد و به شوخی میگوید:شما به کارت برس.
میروند و من در خماری خبری که گفته نشد میمانم، البته میان حجم کارهایی که حال رسیدن بهشان را ندارم.
از پنجره شیشه ای اتاق زند میتوانم ببینم اویی را که پشت به من نشسته و البته من هم حسابی استفاده کردهام از این فرصت برای دید زدنش،حتی از این زاویه دوست داشتنی تر هم هست. آنقدر دوست داشتنی که دستم را بگذارم زیر چانهام و شبیه به وقتهایی که لم داده در آغوش خودش زل میزدم به بخار بلند شده از لبوها، یک دل سیر نگاهش کنم.
آنقدر دل سیر، که بعد از هفت سال عادت به نداشتنش حالا برای آغوشش دل دل نکنم.آغوشی که خیلی هم شبیه قبل نیست ولی احتمالا همان قدر دوست داشتنی باید باشد.
با صدای آذین و ورود پرسروصدایش، چشم میگیرم از آرکا و آذین را نگاه میکنم که اینبار با یک فنجان چای آمده.
_دیدم تو خماری غرق شدی دلم سوخت واست.تولد بحرینی دعوتیم همه.
گشادی چشمهایم چیزی هم مقیاس با قطر نلبکی زیر فنجان چای است.
_چرا ما باید دعوت باشیم؟
_نمیدونیم،ولی زند با کلی اخمو تخم گفت که فکر میکنه مسخره بازی های اون روزمون کار خودشو کرده،آخه بحرینی به گفتهِ زند شبیه خودمون.
_اگه نیام زشت میشه؟
_آره ک زشته،چرا نیای؟
_آخه..خیلی راحت نیستم من.حوصله جمعای غریبرو ندارم.