ای غم عزیز، تو که هنوز اینجایی
به نظرت کافی نیست!؟
این جامه ی سنگین را که از تن دراورم از تهی هم تهی تر میشوم ، مثل همان فنجان روی میز که قرار شکستن را امشب با هم گذاشته ایم.
چرا دست از سرم برنمیداری؛
من همه چیز را به قدر کافی از دست داده ام...
و اگر فکر میکنی ، خیالش را تسلیمت میکنم. هنوز با عمق درد هایم آشنا نیستی.
به نظرت کافی نیست!؟
این جامه ی سنگین را که از تن دراورم از تهی هم تهی تر میشوم ، مثل همان فنجان روی میز که قرار شکستن را امشب با هم گذاشته ایم.
چرا دست از سرم برنمیداری؛
من همه چیز را به قدر کافی از دست داده ام...
و اگر فکر میکنی ، خیالش را تسلیمت میکنم. هنوز با عمق درد هایم آشنا نیستی.