قبل از اینکه فرشته ی مرگ به ناچار درب های زندگیمان را بکوبد. من و همدستانم برای آخرین خرابکاری برنامه ریزی کرده ایم. ما برنامه ی فرار مفصلی را چیده ایم! فرار از دست والدین بدسرپرست، درد عمیق و فلج کننده و واقعیت های بیماری و فضای اطرافمان… اما.. اما چه اتفاقی افتاد؟ چه اتفاقی افتاد وقتی که دختری با چشمان آفتابی از در وارد شد و به جمع ما پیوست و من را مات و مبهوت کرد…