#روایت_پاییز🍁
دوباره شعر حزن انگیز
منوچشمان گریان در خیابانهای سردوخیس
صدای نعره های باد
میان کوچه های غم
میان نالهی خشک درختانی
که سیلی میخورند از هجمهی پاییز؛
تن لرزان یک مردی نمایان است
نگاه سرد و بی روحش شبیه آه باران است،
نشسته بر تنش یک آتش پردرد
و رویش زرد...
روایت میکند از قصهی پرغصهی یک آدم نامرد...
و لبهایش پر از بغضُ است
ولی بغضش چه پنهان است
شبیه ماهی افتاده بر ساحل چه بی جانست
و بر دستان لرزانش تیغی هوس انگیز
هویدا هست
نفسهایش پر از حسرت وَ رنگ دود سیگارست
نمیداند چه باید کرد
میان ماندن و رفتن...
و در این قتله گاه برگهای بیگناه امشب
چه بیتابانه چشمانش
سماع مرگ را دیده میان بزم رقص قاصدکهایش
و اشک درد میریزد
دلش را ساده از دنیای پر تزویر میگیرد
و در رویا میمیرد...
#محمد_امیری🍁🍃
@MoHaMadD_Amiri