#فصل1
#پارت5
ادامه :
مامان زد رو گونش و گفت : خدا مرگم بده ، این چه حرفیه میزنی دختر . دور از جونت
بوسه به لپ گلیش زدم و گفتم ایشالا ۱۰۰۰ سال عمر کنید و سایه اتون بالا سر من باشه و بتونم دختر خوبی واستون باشم و سربلندتون کنم .
حالا بریم پیش بابا ؟
مامان دستی به سرم و کشید و گفت بریم مادر .
کنار بابا نشستم . بابا چادر مامان و انداخت رو شونه هام و گفت : نگارم بابا همسایه ها دید دارن اینو بنداز رو شونه هات بعد چنگال برداشت و هندونه ای گرفت سمتم .
هندونه رو گرفتم از دستش و گفتم دستت طلا بابا .
بعد یه جا گذاشتم تو دهنم . سرم و برگردوندم و با چهره حرصی مامان روبه رو شدم . از قیافش خندم گرفت و باعث شد به سرفه بیفتم .
بابا محکم زد به پشتم . نمیدونستم اعتراض کنم به بابا یواش تر بزنه به پشتم یا بگم آب بیارن .
بالاخره مامان لیوان آبی گرفت سمتم و آروم خوردمش و اشک حاصل از سرفه رو پاک کردم .
مامان حرصی گفت : دخترم مجبور نیستی که همشو بزاری تو دهنت ، اتوبوس که چپ نکرده .
از این حرف مامان پقی زدم زیر خنده و گفتم مامان داشتیم ؟ شماهم بلدیا ، بابا خیر سرم گشنمه خب .
بابا خندید و گفت الحق که دختر خودمی .
دقایقی بعد بابا گفت : نگار . گفتم جانم ؟
گفت میگم میخوای بسپارم تو آموزش پرورش
شاید بتونی معلمی چیزی بشی. ..
بلافاصله گفتم : نه بابا ، با تمام احترامی که به شغلتون دارم ولی از معلمی بیزارم .
بابا آهی کشید و گفت : من واسه خودت میگم بابا ، اجباری نیست. ولی خب این رشته ای که تو خوندی مردونس .
دلم رضا نمیده بری تو کارخونه ها و این جور جاها ، بیرون از شهر کار کنی .
لیسانس مدیریت صنعتی داشتم .
حق با بابا بود . کار زنونه برای رشته من کیمیا بود .
رو به بابا گفتم : میدونی که خودم علاقه ای به این کار ندارم .
خودمم دارم تو شرکت های داخل شهر میگردم .
ولی همشون یا محیط مناسب ندارن ، یا حقوقشون با سطح کاریشون هماهنگ نیست یا اینکه سابقه میخوان .
بابا گفت : خب قصدتت چیه بابا ؟!
گفتم : خدابزرگه باباجون ، باباهم آهی کشید و گفت راضی ام به رضای خودش .
شام مثل همیشه در کنار بابا و مامان حسابی بهم چسبید . بعد از شب نشینی و گپ زدن با مامان و بابا به اتاق رفتم و سرم نرسیده به بالشت خوابم برد .
صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم . خاموشش کردم و رفتم سمت دستشویی .
مثل همیشه حاضر شدم و رفتم دنبال کار .
مثل همیشه رفتن به دنبال نیازمند ها .
از تاکسی پیاده شدم و حساب کردم در خونه رو باز کردم .
امروز هم مثل روزای قبل دست از پا درازتر اومدم خونه .
به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتم اگه سابقه نداشته باشم باید منشی شم .
به یه شکرت آشنا هم سر زدم که مثل همیشه گفتن باید برم تو دفتر کارخونه که بیرون از شهره کار کنم.
دوست داشتم سرم و بکوبم به دیوار و فقط داد بزنم .
چرا واقعا هیچ کاری برای من پیدا نمیشد ؟
بابا و مامان هم مثل اینکه قضیه رو از چهرم فهمیدن و هیچی نگفتن فقط گفتن خسته نباشی .
منم در جوابشون فقط میتونستم لبخند بزنم ، کار دیگه ای از دستم برنمیآمد .
رفتم توی اتاق و رو تخت ولو شدم .
زل زدم به سقف . کاش به بابا میگفتم یه فال حافظ واسم بگیره.
ولی نه بعضی وقتا شیخ شیراز آدم و دودل میکرد .
زندگیم یه نواخت شده بود بدجور .
همه روزام تکراری شده بودن .
صبح پاشدم . رفتنن به دنبال کار ، دست از پا درازتر برگشتن به خونه و خواب .
اگه خواهر یا برادری داشتم که اونم نمیشد .
چون مامان بعد از به دنیا آوردن من مجبور به درآوردن رحمش شد و این امکان دیگه وجود نداشت .
اگه مثلا دوست پسری داشتم که ..
یهو تشری زدم به خودم . هی هی بس کن دیگه این حرفا چیه میزنی ؟
زده به سرت؟
کار متناسب با رشته ات نیست خوب برو دنبال یه کار دیگه ، حالا به رشته ات نخوره مگه آسمون به زمین میاد ؟
بهتر از بیکاری و فکر کردن به این چیز های احمقانه است .
بعد از خوردن شام دوباره خوابیدم ، میدونستم فردا هم مثل امروز میگذره.
یه هفته ای گذشت.
آخرای مرداد ماه بودیم .
هیچ اتفاق جدیدی تو زندگیم نیفتاده بود .
هر روز از دیروز تکراری تر .
روتین خسته کننده...
از همه چیز بریده بودم ..
شاید اگه مامان و بابا با اون چشمای نگرانشون نگاهم نمیکردن راحت تر کنار میومدم ولی هر دفعه که در خونه رو باز میکردم با چهره نگرانشون رو به رو میشدم.
هفت روز از روزی که تست داده بودم گذشته بود
رو تخت ولو شده بودم و داشتم داریوش گوش میدادم .
به هیچ عنوان راضی نمیشدم یه آهنگ از اهنگ های امروزی از خواننده هایی که با صد تا دستگاه صدا شون و درست میکردن گوش کنم .
به همین خاطر همیشه اهنگ های قدیمی گوش میدم .
دوست هامم همیشه به این خاطر مسخرم میکردن و میگفتن مثل پیرزنا میمونی .
منم اصلا توجهی به حرفاشون نمیکردم .
اگه رپ گوش نکردن و گوش ندادن به صداهای مضخرف شون پیریه باشه من پیرم اصلا .
یهو صدای زنگ موبایلم پیچید تو گوشم .
#پارت5
ادامه :
مامان زد رو گونش و گفت : خدا مرگم بده ، این چه حرفیه میزنی دختر . دور از جونت
بوسه به لپ گلیش زدم و گفتم ایشالا ۱۰۰۰ سال عمر کنید و سایه اتون بالا سر من باشه و بتونم دختر خوبی واستون باشم و سربلندتون کنم .
حالا بریم پیش بابا ؟
مامان دستی به سرم و کشید و گفت بریم مادر .
کنار بابا نشستم . بابا چادر مامان و انداخت رو شونه هام و گفت : نگارم بابا همسایه ها دید دارن اینو بنداز رو شونه هات بعد چنگال برداشت و هندونه ای گرفت سمتم .
هندونه رو گرفتم از دستش و گفتم دستت طلا بابا .
بعد یه جا گذاشتم تو دهنم . سرم و برگردوندم و با چهره حرصی مامان روبه رو شدم . از قیافش خندم گرفت و باعث شد به سرفه بیفتم .
بابا محکم زد به پشتم . نمیدونستم اعتراض کنم به بابا یواش تر بزنه به پشتم یا بگم آب بیارن .
بالاخره مامان لیوان آبی گرفت سمتم و آروم خوردمش و اشک حاصل از سرفه رو پاک کردم .
مامان حرصی گفت : دخترم مجبور نیستی که همشو بزاری تو دهنت ، اتوبوس که چپ نکرده .
از این حرف مامان پقی زدم زیر خنده و گفتم مامان داشتیم ؟ شماهم بلدیا ، بابا خیر سرم گشنمه خب .
بابا خندید و گفت الحق که دختر خودمی .
دقایقی بعد بابا گفت : نگار . گفتم جانم ؟
گفت میگم میخوای بسپارم تو آموزش پرورش
شاید بتونی معلمی چیزی بشی. ..
بلافاصله گفتم : نه بابا ، با تمام احترامی که به شغلتون دارم ولی از معلمی بیزارم .
بابا آهی کشید و گفت : من واسه خودت میگم بابا ، اجباری نیست. ولی خب این رشته ای که تو خوندی مردونس .
دلم رضا نمیده بری تو کارخونه ها و این جور جاها ، بیرون از شهر کار کنی .
لیسانس مدیریت صنعتی داشتم .
حق با بابا بود . کار زنونه برای رشته من کیمیا بود .
رو به بابا گفتم : میدونی که خودم علاقه ای به این کار ندارم .
خودمم دارم تو شرکت های داخل شهر میگردم .
ولی همشون یا محیط مناسب ندارن ، یا حقوقشون با سطح کاریشون هماهنگ نیست یا اینکه سابقه میخوان .
بابا گفت : خب قصدتت چیه بابا ؟!
گفتم : خدابزرگه باباجون ، باباهم آهی کشید و گفت راضی ام به رضای خودش .
شام مثل همیشه در کنار بابا و مامان حسابی بهم چسبید . بعد از شب نشینی و گپ زدن با مامان و بابا به اتاق رفتم و سرم نرسیده به بالشت خوابم برد .
صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم . خاموشش کردم و رفتم سمت دستشویی .
مثل همیشه حاضر شدم و رفتم دنبال کار .
مثل همیشه رفتن به دنبال نیازمند ها .
از تاکسی پیاده شدم و حساب کردم در خونه رو باز کردم .
امروز هم مثل روزای قبل دست از پا درازتر اومدم خونه .
به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتم اگه سابقه نداشته باشم باید منشی شم .
به یه شکرت آشنا هم سر زدم که مثل همیشه گفتن باید برم تو دفتر کارخونه که بیرون از شهره کار کنم.
دوست داشتم سرم و بکوبم به دیوار و فقط داد بزنم .
چرا واقعا هیچ کاری برای من پیدا نمیشد ؟
بابا و مامان هم مثل اینکه قضیه رو از چهرم فهمیدن و هیچی نگفتن فقط گفتن خسته نباشی .
منم در جوابشون فقط میتونستم لبخند بزنم ، کار دیگه ای از دستم برنمیآمد .
رفتم توی اتاق و رو تخت ولو شدم .
زل زدم به سقف . کاش به بابا میگفتم یه فال حافظ واسم بگیره.
ولی نه بعضی وقتا شیخ شیراز آدم و دودل میکرد .
زندگیم یه نواخت شده بود بدجور .
همه روزام تکراری شده بودن .
صبح پاشدم . رفتنن به دنبال کار ، دست از پا درازتر برگشتن به خونه و خواب .
اگه خواهر یا برادری داشتم که اونم نمیشد .
چون مامان بعد از به دنیا آوردن من مجبور به درآوردن رحمش شد و این امکان دیگه وجود نداشت .
اگه مثلا دوست پسری داشتم که ..
یهو تشری زدم به خودم . هی هی بس کن دیگه این حرفا چیه میزنی ؟
زده به سرت؟
کار متناسب با رشته ات نیست خوب برو دنبال یه کار دیگه ، حالا به رشته ات نخوره مگه آسمون به زمین میاد ؟
بهتر از بیکاری و فکر کردن به این چیز های احمقانه است .
بعد از خوردن شام دوباره خوابیدم ، میدونستم فردا هم مثل امروز میگذره.
یه هفته ای گذشت.
آخرای مرداد ماه بودیم .
هیچ اتفاق جدیدی تو زندگیم نیفتاده بود .
هر روز از دیروز تکراری تر .
روتین خسته کننده...
از همه چیز بریده بودم ..
شاید اگه مامان و بابا با اون چشمای نگرانشون نگاهم نمیکردن راحت تر کنار میومدم ولی هر دفعه که در خونه رو باز میکردم با چهره نگرانشون رو به رو میشدم.
هفت روز از روزی که تست داده بودم گذشته بود
رو تخت ولو شده بودم و داشتم داریوش گوش میدادم .
به هیچ عنوان راضی نمیشدم یه آهنگ از اهنگ های امروزی از خواننده هایی که با صد تا دستگاه صدا شون و درست میکردن گوش کنم .
به همین خاطر همیشه اهنگ های قدیمی گوش میدم .
دوست هامم همیشه به این خاطر مسخرم میکردن و میگفتن مثل پیرزنا میمونی .
منم اصلا توجهی به حرفاشون نمیکردم .
اگه رپ گوش نکردن و گوش ندادن به صداهای مضخرف شون پیریه باشه من پیرم اصلا .
یهو صدای زنگ موبایلم پیچید تو گوشم .