ˇسیاهیهای وجودم داشتن همه زندگیم رو فرا میگرفتن؛ دیگه چیزی جز سیاهی تو زندگیم نمیدیدم، من فقد دیدم یه نور کوچیک بین اون سیاهی ها داره ظاهر میشه؛ دنبالش رفتم تا فقط ببینم چی تونسته بین این همه تاریکی روشنی خودشو نگه داره؛ تا به تو رسیدم؛ وقتی بهت رسیدم یادم نمیاد چیشد؛ فقد میدونم اینقدر وجودم پر از روشنایی شده بود که حتی تاریکی تو خاطرم نمونده بود