سوار تاکسی شدم گفت کجا میری؟ گفتم برو بیمارستان روانی. استارت زد و حرکت کرد. بین راه بیشتر به آدما توجه میکردم، یکی سوار پنکه شده بود مسافر کشی میکرد، یکی داشت با سیگارش قایم موشک بازی میکرد، یکی تازه دستشو با دماغش آشنا کرده بود، ولی هیچکدوم مثل من نبودن؛ انگار یه غریبه بودم بین آدمای این شهر.
حدس میزدم مشکل از من باشه، داشتم با خودم کلنجار میرفتم و دستامو دور هم گره میکردم که یهو یکی صدام زد: آقا! اقا! رسیدیم جلوی بیمارستان، کرایهتون میشه دویست کلمه. براش یه خاطره از دوران بچگیم گفتم، دوازده کلمه اضافه تعریف کردم که بهش گفتم نیازی نیست پس بدی، دوتاشو ازم تشکر کرد و رفت.
پیاده شدم، قدم زدم از در بیمارستان رد شدم، پرستارای پیر و بیمارای آرومی رو دیدم که غم توی چشمشون بود ولی حرف نه. رفتم جلوی پذیرش گفتم سلام، چطور باید بستری شد؟ گفت مشکلت چیه؟ اشک توی چشمام جمع شد گفتم هیچی، اومدم برگردم برم بیرون یهو از پشت دو نفر گرفتنم و انداختنم روی تخت. یکیشون یه دفترچه از توی جیب پیرهنش درآورد توش نوشت پوچ و گذاشت گوشه تخت و حرکتم دادن سمت یه سالن. در سالن باز شد، چندتا فکر با لباس سفید اومدن بالای سرم، هرکدوم یه قسمت از افکارم رو بررسی کردن و مشترکاً به پوچی مطلق رسیدن. سریع انتقالم دادن به بخش عفونی مغزی.
توی بخش چشمامو بستم، در اتاق خالی ذهنمو باز کردم رفتم لای پوچی هام نشستم و حالا کم کم گوشه ای از ذهنم داشت مشغول میشد: یعنی چی میشه؟ چرا هر جایی رو میبینم رنگ قرمز پخش شده روی در و دیوار؟ چرا هر نفسی که میکشم فقط بوی درد میشنوم؟
هیچکدوم رو نفهمیدم، گوشام رو تیز کردم شنیدم که دوتا عقده بالای سرم دارن حرف میزنن:
+کاری از دستمون بر نمیاد، شاید حتی ماهم دیگه نتونیم بریم و دغدغهی جدید براش بسازیم!
-بهتره اینجوری نبینیمش، ممکنه هنوز هم بشه از لای پوچیهاش سوال بی جواب یا هدف بی انتها درآورد.
آشفتگی و عاجز بودن از پر کردن مغزم لابهلای حرفاشون دیده میشد. صدای ورق زدن کاغذ اومد، انگار یکی از دور اومده بود و داشت دنبال یه چیزی میگشت. :آقایون، از مدیریت افکار بیمارستان بخش نامه اومده که این مورد بستری جدیدمون رو نمیتونیم بیشتر نگه داریم. لطفا اقدامات نهایی رو انجام بدید برای ترخیص.
همه رفتن بیرون، چشمامو باز کردم نشستم، حالت عجیبی داشتم، انگار مرده بودم. بلند شدم سِرُم دغدغه رو از سرم در آوردم.
انگار توی همین مدت کمی که اونجا بودم یه کارایی شده بود برام. پوچی های مغزم جدی تر شده بودن. لباسمو عوض کردم و بدون اطلاع از بیمارستان رفتم بیرون. چشمامو بستم، که از خیابون رد شم و زیر لب میگفتم کاش با یه بخاری باری تصادف کنم. چشمام باز شدن ولی بازم زندگی همون بود، بازم پوچی. کنار خیابون بی توجه به اطرافم قدم میزدم.
رسیدم خونه در رو باز کردم و رفتم داخل، افتادم روی مبل و خوابیدم، ولی دیگه بیدار نشدم. انگار افکارم من رو کشته بودن و در حالی که توی آشپزخونه داشتن سیگار میکشیدن و میخندیدن روی لاشهی من تف میکردن.
آره، مرده بودم ولی هنوز باهاشون زندگی میکردم.
افسارم دست افکارم بود و روحم توی قفس من.
شاید همین الان هم نیستم؛ شاید افکارم اینو نوشتن که ثابت کنن میتونن زندگی رو به دست بگیرن. و تونستن.
حدس میزدم مشکل از من باشه، داشتم با خودم کلنجار میرفتم و دستامو دور هم گره میکردم که یهو یکی صدام زد: آقا! اقا! رسیدیم جلوی بیمارستان، کرایهتون میشه دویست کلمه. براش یه خاطره از دوران بچگیم گفتم، دوازده کلمه اضافه تعریف کردم که بهش گفتم نیازی نیست پس بدی، دوتاشو ازم تشکر کرد و رفت.
پیاده شدم، قدم زدم از در بیمارستان رد شدم، پرستارای پیر و بیمارای آرومی رو دیدم که غم توی چشمشون بود ولی حرف نه. رفتم جلوی پذیرش گفتم سلام، چطور باید بستری شد؟ گفت مشکلت چیه؟ اشک توی چشمام جمع شد گفتم هیچی، اومدم برگردم برم بیرون یهو از پشت دو نفر گرفتنم و انداختنم روی تخت. یکیشون یه دفترچه از توی جیب پیرهنش درآورد توش نوشت پوچ و گذاشت گوشه تخت و حرکتم دادن سمت یه سالن. در سالن باز شد، چندتا فکر با لباس سفید اومدن بالای سرم، هرکدوم یه قسمت از افکارم رو بررسی کردن و مشترکاً به پوچی مطلق رسیدن. سریع انتقالم دادن به بخش عفونی مغزی.
توی بخش چشمامو بستم، در اتاق خالی ذهنمو باز کردم رفتم لای پوچی هام نشستم و حالا کم کم گوشه ای از ذهنم داشت مشغول میشد: یعنی چی میشه؟ چرا هر جایی رو میبینم رنگ قرمز پخش شده روی در و دیوار؟ چرا هر نفسی که میکشم فقط بوی درد میشنوم؟
هیچکدوم رو نفهمیدم، گوشام رو تیز کردم شنیدم که دوتا عقده بالای سرم دارن حرف میزنن:
+کاری از دستمون بر نمیاد، شاید حتی ماهم دیگه نتونیم بریم و دغدغهی جدید براش بسازیم!
-بهتره اینجوری نبینیمش، ممکنه هنوز هم بشه از لای پوچیهاش سوال بی جواب یا هدف بی انتها درآورد.
آشفتگی و عاجز بودن از پر کردن مغزم لابهلای حرفاشون دیده میشد. صدای ورق زدن کاغذ اومد، انگار یکی از دور اومده بود و داشت دنبال یه چیزی میگشت. :آقایون، از مدیریت افکار بیمارستان بخش نامه اومده که این مورد بستری جدیدمون رو نمیتونیم بیشتر نگه داریم. لطفا اقدامات نهایی رو انجام بدید برای ترخیص.
همه رفتن بیرون، چشمامو باز کردم نشستم، حالت عجیبی داشتم، انگار مرده بودم. بلند شدم سِرُم دغدغه رو از سرم در آوردم.
انگار توی همین مدت کمی که اونجا بودم یه کارایی شده بود برام. پوچی های مغزم جدی تر شده بودن. لباسمو عوض کردم و بدون اطلاع از بیمارستان رفتم بیرون. چشمامو بستم، که از خیابون رد شم و زیر لب میگفتم کاش با یه بخاری باری تصادف کنم. چشمام باز شدن ولی بازم زندگی همون بود، بازم پوچی. کنار خیابون بی توجه به اطرافم قدم میزدم.
رسیدم خونه در رو باز کردم و رفتم داخل، افتادم روی مبل و خوابیدم، ولی دیگه بیدار نشدم. انگار افکارم من رو کشته بودن و در حالی که توی آشپزخونه داشتن سیگار میکشیدن و میخندیدن روی لاشهی من تف میکردن.
آره، مرده بودم ولی هنوز باهاشون زندگی میکردم.
افسارم دست افکارم بود و روحم توی قفس من.
شاید همین الان هم نیستم؛ شاید افکارم اینو نوشتن که ثابت کنن میتونن زندگی رو به دست بگیرن. و تونستن.