داستانک «جادوی کلام»
به سختی تلاش کردم تا دوباره به همان حال و هوای ابتدای روز برگردم. شاکی از زمین و زمان.
دوباره آغاز روزی دیگر کلافهام کند. و صدای گنجشکها میان شاخۀ درختها اعصابم را به هم بریزد.
در مترو ایستاده بودم، نمیتوانستم مثل هر روز به مردمی که برای سوار شدن عجله میکردند ناسزا بگویم.
موهای پریشانِ روی صورتم را مرتب و کمر خمیدهام را صاف کردم. هنوز گیج بودم. احساس میکردم چیزی را گم کردهام.
با شتاب افکار به هم ریخته را زیر و رو کردم. من اضطراب و بدخلقی هر روزهام را کجا جا گذاشته بودم؟!
به خاطر آوردم کمی قبل از وارد شدن به مترو مرد جوانی به من تنه زده بود و بعد دست به سینه گرفته و با لبخندی آمیخته به شرم گفته بود: «عفو کنید، بانوی زیبا...»
#داستانک
#جادوی_کلام
#محبوبه_چریکی ✍
@Qalamsaramagazine ✍📖
┄══❈๑🦋๑❈══┄
به سختی تلاش کردم تا دوباره به همان حال و هوای ابتدای روز برگردم. شاکی از زمین و زمان.
دوباره آغاز روزی دیگر کلافهام کند. و صدای گنجشکها میان شاخۀ درختها اعصابم را به هم بریزد.
در مترو ایستاده بودم، نمیتوانستم مثل هر روز به مردمی که برای سوار شدن عجله میکردند ناسزا بگویم.
موهای پریشانِ روی صورتم را مرتب و کمر خمیدهام را صاف کردم. هنوز گیج بودم. احساس میکردم چیزی را گم کردهام.
با شتاب افکار به هم ریخته را زیر و رو کردم. من اضطراب و بدخلقی هر روزهام را کجا جا گذاشته بودم؟!
به خاطر آوردم کمی قبل از وارد شدن به مترو مرد جوانی به من تنه زده بود و بعد دست به سینه گرفته و با لبخندی آمیخته به شرم گفته بود: «عفو کنید، بانوی زیبا...»
#داستانک
#جادوی_کلام
#محبوبه_چریکی ✍
@Qalamsaramagazine ✍📖
┄══❈๑🦋๑❈══┄