داستانک «گمشده»
تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. جواب دادم و همه چیز از آنجا شروع شد.
به محض شنیدن صدایش شناختمش. صدایی خاص با لحنی جوان، قلبم شروع به تپیدن کرد و قطرههای سرد عرق از پیشانی به سمت گونههای گُر گرفتهام سرازیر شد...چرا حالا؟ وقتی که همۀ شور جوانیم به دستهای بیرحم زندگی به تاراج رفته بود.
زبانم مثل چوبی خشکیده به سق دهانم چسبید تا نتوانم زخم سر باز کردهام را فریاد بزنم و بپرسم که چرا یکباره غیبش زد؟ چرا رویاهای شیرینم را به کابوسی دهشتناک تبدیل کرد؟
سکوتم به درازا کشیده بود، پرسید: «خوبید؟»
بغض کهنه و نفسگیرم را قورت دادم و در جوابش گفتم: «خوبم جلالجان...»
لحن صدایش از نگرانی به هیجان تبدیل شد: «من شایانم، پسر جلال.»
گوشی را به دست پسرم دادم، نهیب زدم: «تلفنت رو شارژ کن» و با سوالی بیپاسخ به سمت حیاط رفتم.
#محبوبه_چریکی✍
#داستانک
@Qalamsaramagazine ✍📖
┄══❈๑🦋๑❈══┄
تلفن همراهم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. جواب دادم و همه چیز از آنجا شروع شد.
به محض شنیدن صدایش شناختمش. صدایی خاص با لحنی جوان، قلبم شروع به تپیدن کرد و قطرههای سرد عرق از پیشانی به سمت گونههای گُر گرفتهام سرازیر شد...چرا حالا؟ وقتی که همۀ شور جوانیم به دستهای بیرحم زندگی به تاراج رفته بود.
زبانم مثل چوبی خشکیده به سق دهانم چسبید تا نتوانم زخم سر باز کردهام را فریاد بزنم و بپرسم که چرا یکباره غیبش زد؟ چرا رویاهای شیرینم را به کابوسی دهشتناک تبدیل کرد؟
سکوتم به درازا کشیده بود، پرسید: «خوبید؟»
بغض کهنه و نفسگیرم را قورت دادم و در جوابش گفتم: «خوبم جلالجان...»
لحن صدایش از نگرانی به هیجان تبدیل شد: «من شایانم، پسر جلال.»
گوشی را به دست پسرم دادم، نهیب زدم: «تلفنت رو شارژ کن» و با سوالی بیپاسخ به سمت حیاط رفتم.
#محبوبه_چریکی✍
#داستانک
@Qalamsaramagazine ✍📖
┄══❈๑🦋๑❈══┄