از صبح به دریای آبی خیره بود
و دیگری هم به او
پرسید: خسته نشدی؟
سرش را به دو طرف تکان داد. جواب نه بود.
از نزدیک های غروب به دریای نارنجی خیره بود
و دیگری هم به او
پرسید: خسته نشدی؟
سرش را به دو طرف تکان داد. جواب نه بود.
از دم دم های شب به دریای سیاه خیره بود
و دیگری هم به او
پرسید: خسته نشدی؟
لبخندی زد؛ او جواب داد:
خوشحالم!
دیگری نمیدانست چرا... او برای چه خوشحال بود؟!
تا پلک به هم زد او دست به جیب و لبخند به لب از کنارش گذشت.
از پنجره به او نگاه کرد، قدم به قدم نزدیک دریای سیاه میشد؛ مثل بچه ای گم شده که صدای مادرش رو شنیده.
او با دست های باز، آزاد مثل پرنده ای رها شده از قفس جلو میرفت و تمام خاطراتش در ذهنش میگذراند؛ از عشقی که پر از تنفر بود تا آخرین وعده شاماش.
دریای سیاه او را در اغوش گرفت.
دیگری فریاد نزد، از پشت پنجره بدن بیجون او را دید؛ لبخند و اشک هایش مسابقه دادند.
دیگری پرسید: خسته نشدی؟
دریای سیاه پاسخ داد: او مدت ها خسته بود.
او و دریا.
و دیگری هم به او
پرسید: خسته نشدی؟
سرش را به دو طرف تکان داد. جواب نه بود.
از نزدیک های غروب به دریای نارنجی خیره بود
و دیگری هم به او
پرسید: خسته نشدی؟
سرش را به دو طرف تکان داد. جواب نه بود.
از دم دم های شب به دریای سیاه خیره بود
و دیگری هم به او
پرسید: خسته نشدی؟
لبخندی زد؛ او جواب داد:
خوشحالم!
دیگری نمیدانست چرا... او برای چه خوشحال بود؟!
تا پلک به هم زد او دست به جیب و لبخند به لب از کنارش گذشت.
از پنجره به او نگاه کرد، قدم به قدم نزدیک دریای سیاه میشد؛ مثل بچه ای گم شده که صدای مادرش رو شنیده.
او با دست های باز، آزاد مثل پرنده ای رها شده از قفس جلو میرفت و تمام خاطراتش در ذهنش میگذراند؛ از عشقی که پر از تنفر بود تا آخرین وعده شاماش.
دریای سیاه او را در اغوش گرفت.
دیگری فریاد نزد، از پشت پنجره بدن بیجون او را دید؛ لبخند و اشک هایش مسابقه دادند.
دیگری پرسید: خسته نشدی؟
دریای سیاه پاسخ داد: او مدت ها خسته بود.
او و دریا.