کنجکاوی
روزی روزگاری، در جنگل قصه ما، دختری با پیراهنی به رنگ آسمون، میون درخت های تنومند بید قدم میزد. شاخ و برگ های درختان، به راحتی مانند پرده ای تا روی زمین رو میپوشاند. دخترک آرام آرام از روی کنجکاوی، در مسیری خاکی، بین این درختان سرسبز قدم میزد. تنها نور، نور خورشید در بالاترین نقطه آسمون و تنها صدا، صدای باد میان شاخ و برگان بود. حتی پرندگان هم انگار، سرگرم کاری بودن و خبری ازشون نبود.
"شاید این راه تمومی نداره.." دخترک فکر میکرد. ساعت ها راه رفته بود و دیگه نایی براش نمونده بود، دلش میخواست همونجا زیر سایه درخت ها، در سکوت و روی تختی از برگ های ریخته و چمن های بقل مسیر دراز بکشه و بخوابه، اما نوایی در درونش، اونو از استراحت منع میکرد. "شاید آخر این راه، خونه ای باشه.. با یه تخت گرم و نرم.." دخترک به خودش میگفت.
روزی نگذشته بود، اما ساعت ها چرا. حالا خورشید کم کم پشت پرده ها، برای اینکه روزش رو تموم کنه، داشت پنهان میشد. پرندگان زیادی کم کم بالای درختان و بین شاخه برگهای زیاد، خونواده خود رو برای شام صدا میزدن. دخترک خسته از کل مسیر، نم نمک دیگه جای کنجکاوی خودش رو، توی اتوبوس احساساتش، به ناراحتی میداد تا اتوبوس رو برونه. "این همه راه اومدم، آخرش هم همین درخت هاست.. حالا کل راه رو هم باید برگردم." دخترک در این فکر، به درختی تکیه داد و روی زمین نشست. زانو هاش جمع در سینه و سرش روی دست هاش که روی زانوهاش بودن، گذاشته بود. همینطور که در فکر بود، با حرکت شاخه ها در نسیمِ خنکِ عصرونه، مسیر فرعی رو دید. اون مسیر هم سبز، اما پر از گلهای رنگارنگ و درخت های جوون تر. "شاید این راه رو باید برم.." "نه اینم مثل بقیه راهه، همش درختهای بید.." دخترک با خودش کلنجار میرفت. خستگی در همین حال به او غلبه کرد و پلکهای سنگینش بسته شد. بیدار که شد باز جنگل ساکت بود و خورشید در آسمون. با کنجکاوی آرام آرام بلند شد و به سمت مسیر پر از گل روانه شد....
کانونِ گویندگی و اجراء ِ
دانشگاهِ سمنان
@RadioRiparo
روزی روزگاری، در جنگل قصه ما، دختری با پیراهنی به رنگ آسمون، میون درخت های تنومند بید قدم میزد. شاخ و برگ های درختان، به راحتی مانند پرده ای تا روی زمین رو میپوشاند. دخترک آرام آرام از روی کنجکاوی، در مسیری خاکی، بین این درختان سرسبز قدم میزد. تنها نور، نور خورشید در بالاترین نقطه آسمون و تنها صدا، صدای باد میان شاخ و برگان بود. حتی پرندگان هم انگار، سرگرم کاری بودن و خبری ازشون نبود.
"شاید این راه تمومی نداره.." دخترک فکر میکرد. ساعت ها راه رفته بود و دیگه نایی براش نمونده بود، دلش میخواست همونجا زیر سایه درخت ها، در سکوت و روی تختی از برگ های ریخته و چمن های بقل مسیر دراز بکشه و بخوابه، اما نوایی در درونش، اونو از استراحت منع میکرد. "شاید آخر این راه، خونه ای باشه.. با یه تخت گرم و نرم.." دخترک به خودش میگفت.
روزی نگذشته بود، اما ساعت ها چرا. حالا خورشید کم کم پشت پرده ها، برای اینکه روزش رو تموم کنه، داشت پنهان میشد. پرندگان زیادی کم کم بالای درختان و بین شاخه برگهای زیاد، خونواده خود رو برای شام صدا میزدن. دخترک خسته از کل مسیر، نم نمک دیگه جای کنجکاوی خودش رو، توی اتوبوس احساساتش، به ناراحتی میداد تا اتوبوس رو برونه. "این همه راه اومدم، آخرش هم همین درخت هاست.. حالا کل راه رو هم باید برگردم." دخترک در این فکر، به درختی تکیه داد و روی زمین نشست. زانو هاش جمع در سینه و سرش روی دست هاش که روی زانوهاش بودن، گذاشته بود. همینطور که در فکر بود، با حرکت شاخه ها در نسیمِ خنکِ عصرونه، مسیر فرعی رو دید. اون مسیر هم سبز، اما پر از گلهای رنگارنگ و درخت های جوون تر. "شاید این راه رو باید برم.." "نه اینم مثل بقیه راهه، همش درختهای بید.." دخترک با خودش کلنجار میرفت. خستگی در همین حال به او غلبه کرد و پلکهای سنگینش بسته شد. بیدار که شد باز جنگل ساکت بود و خورشید در آسمون. با کنجکاوی آرام آرام بلند شد و به سمت مسیر پر از گل روانه شد....
کانونِ گویندگی و اجراء ِ
دانشگاهِ سمنان
@RadioRiparo