"رمان خانه (دختری به نام تنهایی)"
"پارت یازدهم"
دیدم تارا عه خیلی خوشحال شدم از دیدنش بغلش کردم رفت دست و روش و بشوره منم میدونستم خیلی گشنه اشه واسش غذای مورد علاقه اشو درست کردم....
اومد غذا رو خورد و نشست برام ماجرا رو تعریف کرد گِروگان گرفته بودنش و تو این چند روز نه آبی و نه غذایی بهش داده بودن...
پلیسا ردشون و زده بودن تفلکی خیلی خسته بود دلم براش سوخت ولی بهترین روز زندگیم دیدن دوباره ی تارا بود از نظر من تارا یه دوست نبود برام یه خواهر بود یه رفیق تو تنهایی هر چی کی اسمشو برام بزاری.....
اصلن نفهمیدم کی خوابید رفتم از تو خونه وسایل آوردم و پتو و این جور چیزا.....
حدودا ساعت ۵ بود تارا بیدار شد یه پیشنهاد دادم من و تارا خیلی اسب دوست داشتیم خیلی خیلی .....
من و تارا هر چی پول داشتیم رفتیم از یکی از مردم های روستا که اسب داشتیم چندتا اسب قیمت کردیم یه کره اسب تازه بدنیا اومده بود و مادرش و از دست داده بود....
همون کره اسب و خریدیم زندگیمون شده بود اون کره اسب خیلی برامون ارزش داشت به اندازه ی تمام سختی ها و بدبختی هایی که کشیدم براش زحمت کشیدیم....
2سال بعد....
@Roman_khaneh_4