📝دربارۀ کتاب «نزدیک داستان» اثر علی خدایی
«در همۀ تصویرهایی که این کتاب در ذهنم باز میکند» از سینیهای مسی بزرگ پر از آجیل تا سینما مایاک اصفهان و دیوان الفت و مارمالادِ قنادی هشتبهشت و تویوتای قهوهای زاون قوکاسیان چیز مشترکی هست که مدتها بود در کمتر کتابی یافته بودم. البته داستان همان داستانهای همیشگی است؛ داستان بیماری و مرگ، عشق و ازدواج، سرنوشتهای تلخ و شیرین و ... . شخصیتها هم همان شخصیتهای همیشگیاند؛ مادر و مادربزرگ و پدربزرگ. خوب مگر قصه چیست جز بازی کردن با رویدادها و اشخاص و شاخ و برگ دادن به آنها. اما شاید دههها بود که کمتر پیش میآمد قصهای مزهای بیاورد زیر زبانم و من بیآنکه برایم مهم باشد که بالاخره کی با کی ازدواج کرد و یا کی سرنوشتش چطور رقم خورد، آرامآرام قصه را بچشم و کیف کنم؛ مهم هم نباشد که سینما مایاک رفته باشم، سنم به دیدن فروشگاه فردوسی قد دهد یا نه، مادربزرگم شب یلدا آش دوشوار پخته باشد و یا ... . اصلا چند دههای بود که مادر، محبت، دوست، زیارت و حتی اصفهان و طبس از قصهها غایب بود، نه اینکه نباشد، بود؛ ولی انگار چیزی کم داشت. انگار در رگ کاراکترهای قصه خون جریان نداشت، درِ خانهها که باز میشد بوی برنج دمکشیده نمیآمد، در چارباغش خبری از «مسافران تازهواردی که عابرین را دید میزدند» نبود. شبها و روزها تفاوتی نداشت؛ شب قدرش قدری نداشت و شب یلدا همان سیام آذرِ تقویم بود و تفأل زدن به حافظ هم کلیشه شده بود. انگار نه انگار که برای همۀ ما بالاخره پیش آمده که یلداهایی حافظ را فراموش کرده باشیم و بعدش دلمان سوخته باشد، و یا مثل نویسنده وقتی بچه بودیم دیوان را در حوض انداخته باشیم و ازقضا همینها هم بوده که از آن شب، یلدایی فراموش نشدنی ساخته. شب یلدای این داستان مثل شبهای یلدای کودکی خودمان است، نه اینکه عینا همان باشد، ولی با خواندش وارد «لحظۀ مشترکی» با نویسنده میشویم. علتش این است که «زندگی» با همۀ تفاوتهایش امری مشترک است. چیزیکه فرق دارد «تفالۀ زندگی» است، که اتفاقا «زندگی» نیست و فقط «زنده بودن» است. مرگ، زنده بودن را تهدید میکند و نه زندگی را. زندگی آن عصارۀ ماندگار و مشترک است، تصویری که به چنگ نمیآید ولی تماشایی است و مبهوتمان میکند؛ مثل تصاویری که میافتد در آینهکاریِ حرم حضرت رضا و «در آینهها همه هستیم، ولی تا میخواهی دست بزنی و بپرسی: پس کجایید، نیستید! میروند در تراش آینهای دیگر میلغزند». آینهکاری از همۀ تکثر پیش رویش مجلسی پرتلالو و مواج و رقصنده میسازد که پنداری همه، نامدگان و رفتگان، در آن حاضرند. آینهکاری مثل گرفتن گلاب از گل است. حقیقتِ داستان هم عصّاریِ زنده بودن است برای گزارش کردنِ زندگی. قصه گفتن سخت است چراکه زندگی سیال و به بیان نیامدنی است و مدام از دستمان سُر میخورد ولی به قول عطار شروع قصه از جایی است که برمیآشوبیم و عزم گفتن ناگفتنیها میکنیم. در «زندگی» ورای مادرها که سمیهاند یا زهرا یا مریم، «مادرانگی» مشترک است؛ یعنی عصارهای محبتآمیز. نویسنده با خواندن «سوگ مادر» مسکوب، «مادرانگی» را مرور کرده و ما نیز با خواندن «نزدیک داستان» مادرانگی را دوباره در مادرمان مییابیم، حتی اگر دیگر نباشد. نه فقط مادری که دوستی را هم در دوستی او با زاون مرور میکنیم. ما دوست زاون نبودهایم ولی مهم نیست؛ تاریخ سینما و دغدغههای زاون، آنطور که نویسنده تعریف میکند، میشود دریچۀ ملاقات ما با زاون «از نزدیک». اصفهان و مشهد را هم همینطور باید «از نزدیک» شناخت. چه فرقی میکند که با اتوبوس به اصفهان برویم یا قطار، در هتل اقامت کنیم یا خانۀ اقوام، اصلا اصفهان برویم یا نرویم، مهم این است که بفهمیم چیست که اصفهان را اصفهان کرده؛ آن چارباغ و عکاسیها و خیاطیهایش، آن نقشجهان و چادرهایش و به قول نویسنده آن «شیشههای رنگی اصفهانیاش که در آن میشود اصفهان را هر جور که بخواهیم تماشا کنیم که پر از آقای حقوقی، گلشیری و الفت است. پر است از هشتبهشت و چهارباغ، پر از حمام و قبرستان». این اصفهان است که هم صفوی است و هم قاجاری و هم امروزی. هم دورنمای اصفهان شاردن است و هم عکسهای هولتسر و هم نقشۀ سیدرضا خان. برای چشیدن این عصاره واسطهای اصفهانی نیازست؛ کسی که اهل اصفهان باشد، نه فقط زادۀ اصفهان یا ساکن اصفهان. باید با دلش به دلِ اصفهان راه برده باشد و آن را ملاقات کرده باشد و الحق نویسنده کتاب چنین است. من هم معتقدم که کتاب «نزدیک داستان» اثر علی خدایی، داستان نیست عین زندگی است، برای همین از هر داستانی به حقیقتِ داستان نزدیکترست که انقدر خوب میتواند ما را «همداستان» کند. من به سهم خود این کتاب را برای همۀ کسانی که میخواهند حالشان خوب شود تجویز میکنم؛ نزدیک داستان به قلم علی خدایی و با صدای علی خدایی.
@seyedmohammadbeheshti
«در همۀ تصویرهایی که این کتاب در ذهنم باز میکند» از سینیهای مسی بزرگ پر از آجیل تا سینما مایاک اصفهان و دیوان الفت و مارمالادِ قنادی هشتبهشت و تویوتای قهوهای زاون قوکاسیان چیز مشترکی هست که مدتها بود در کمتر کتابی یافته بودم. البته داستان همان داستانهای همیشگی است؛ داستان بیماری و مرگ، عشق و ازدواج، سرنوشتهای تلخ و شیرین و ... . شخصیتها هم همان شخصیتهای همیشگیاند؛ مادر و مادربزرگ و پدربزرگ. خوب مگر قصه چیست جز بازی کردن با رویدادها و اشخاص و شاخ و برگ دادن به آنها. اما شاید دههها بود که کمتر پیش میآمد قصهای مزهای بیاورد زیر زبانم و من بیآنکه برایم مهم باشد که بالاخره کی با کی ازدواج کرد و یا کی سرنوشتش چطور رقم خورد، آرامآرام قصه را بچشم و کیف کنم؛ مهم هم نباشد که سینما مایاک رفته باشم، سنم به دیدن فروشگاه فردوسی قد دهد یا نه، مادربزرگم شب یلدا آش دوشوار پخته باشد و یا ... . اصلا چند دههای بود که مادر، محبت، دوست، زیارت و حتی اصفهان و طبس از قصهها غایب بود، نه اینکه نباشد، بود؛ ولی انگار چیزی کم داشت. انگار در رگ کاراکترهای قصه خون جریان نداشت، درِ خانهها که باز میشد بوی برنج دمکشیده نمیآمد، در چارباغش خبری از «مسافران تازهواردی که عابرین را دید میزدند» نبود. شبها و روزها تفاوتی نداشت؛ شب قدرش قدری نداشت و شب یلدا همان سیام آذرِ تقویم بود و تفأل زدن به حافظ هم کلیشه شده بود. انگار نه انگار که برای همۀ ما بالاخره پیش آمده که یلداهایی حافظ را فراموش کرده باشیم و بعدش دلمان سوخته باشد، و یا مثل نویسنده وقتی بچه بودیم دیوان را در حوض انداخته باشیم و ازقضا همینها هم بوده که از آن شب، یلدایی فراموش نشدنی ساخته. شب یلدای این داستان مثل شبهای یلدای کودکی خودمان است، نه اینکه عینا همان باشد، ولی با خواندش وارد «لحظۀ مشترکی» با نویسنده میشویم. علتش این است که «زندگی» با همۀ تفاوتهایش امری مشترک است. چیزیکه فرق دارد «تفالۀ زندگی» است، که اتفاقا «زندگی» نیست و فقط «زنده بودن» است. مرگ، زنده بودن را تهدید میکند و نه زندگی را. زندگی آن عصارۀ ماندگار و مشترک است، تصویری که به چنگ نمیآید ولی تماشایی است و مبهوتمان میکند؛ مثل تصاویری که میافتد در آینهکاریِ حرم حضرت رضا و «در آینهها همه هستیم، ولی تا میخواهی دست بزنی و بپرسی: پس کجایید، نیستید! میروند در تراش آینهای دیگر میلغزند». آینهکاری از همۀ تکثر پیش رویش مجلسی پرتلالو و مواج و رقصنده میسازد که پنداری همه، نامدگان و رفتگان، در آن حاضرند. آینهکاری مثل گرفتن گلاب از گل است. حقیقتِ داستان هم عصّاریِ زنده بودن است برای گزارش کردنِ زندگی. قصه گفتن سخت است چراکه زندگی سیال و به بیان نیامدنی است و مدام از دستمان سُر میخورد ولی به قول عطار شروع قصه از جایی است که برمیآشوبیم و عزم گفتن ناگفتنیها میکنیم. در «زندگی» ورای مادرها که سمیهاند یا زهرا یا مریم، «مادرانگی» مشترک است؛ یعنی عصارهای محبتآمیز. نویسنده با خواندن «سوگ مادر» مسکوب، «مادرانگی» را مرور کرده و ما نیز با خواندن «نزدیک داستان» مادرانگی را دوباره در مادرمان مییابیم، حتی اگر دیگر نباشد. نه فقط مادری که دوستی را هم در دوستی او با زاون مرور میکنیم. ما دوست زاون نبودهایم ولی مهم نیست؛ تاریخ سینما و دغدغههای زاون، آنطور که نویسنده تعریف میکند، میشود دریچۀ ملاقات ما با زاون «از نزدیک». اصفهان و مشهد را هم همینطور باید «از نزدیک» شناخت. چه فرقی میکند که با اتوبوس به اصفهان برویم یا قطار، در هتل اقامت کنیم یا خانۀ اقوام، اصلا اصفهان برویم یا نرویم، مهم این است که بفهمیم چیست که اصفهان را اصفهان کرده؛ آن چارباغ و عکاسیها و خیاطیهایش، آن نقشجهان و چادرهایش و به قول نویسنده آن «شیشههای رنگی اصفهانیاش که در آن میشود اصفهان را هر جور که بخواهیم تماشا کنیم که پر از آقای حقوقی، گلشیری و الفت است. پر است از هشتبهشت و چهارباغ، پر از حمام و قبرستان». این اصفهان است که هم صفوی است و هم قاجاری و هم امروزی. هم دورنمای اصفهان شاردن است و هم عکسهای هولتسر و هم نقشۀ سیدرضا خان. برای چشیدن این عصاره واسطهای اصفهانی نیازست؛ کسی که اهل اصفهان باشد، نه فقط زادۀ اصفهان یا ساکن اصفهان. باید با دلش به دلِ اصفهان راه برده باشد و آن را ملاقات کرده باشد و الحق نویسنده کتاب چنین است. من هم معتقدم که کتاب «نزدیک داستان» اثر علی خدایی، داستان نیست عین زندگی است، برای همین از هر داستانی به حقیقتِ داستان نزدیکترست که انقدر خوب میتواند ما را «همداستان» کند. من به سهم خود این کتاب را برای همۀ کسانی که میخواهند حالشان خوب شود تجویز میکنم؛ نزدیک داستان به قلم علی خدایی و با صدای علی خدایی.
@seyedmohammadbeheshti