آخرین برگ که جوانه میزند،
آخرین شکوفه ای که گل میکند،
آخرین زنبوری که شهد را میچشد،
با تمام این آخرین ها به پایان میرسم.
توان ادامه دادن از منه خاموش سلب شده. به بازی با کلمات معتاد شده ام و فقط مینویسم تا حس زندگی کردن دوباره درون روحم دمیده شود.
خاموشی و سرما همه جا رو فرا میگیرد؛ فضا به گونه ای عاری از احساسات میشود که تلاش روحم را برای رفتن متوجه میشوم. درکش میکنم، خودم هم میخواهم زودتر این منِ خاموش و مسکوت را ترک کنم؛ چون دیگر توان ادامه دادن ندارد. گناهی نکرده، فقط خسته است. ولی من هم خسته ام.
01/04/01 - ania
آخرین شکوفه ای که گل میکند،
آخرین زنبوری که شهد را میچشد،
با تمام این آخرین ها به پایان میرسم.
توان ادامه دادن از منه خاموش سلب شده. به بازی با کلمات معتاد شده ام و فقط مینویسم تا حس زندگی کردن دوباره درون روحم دمیده شود.
خاموشی و سرما همه جا رو فرا میگیرد؛ فضا به گونه ای عاری از احساسات میشود که تلاش روحم را برای رفتن متوجه میشوم. درکش میکنم، خودم هم میخواهم زودتر این منِ خاموش و مسکوت را ترک کنم؛ چون دیگر توان ادامه دادن ندارد. گناهی نکرده، فقط خسته است. ولی من هم خسته ام.
01/04/01 - ania