از میان تمامِ راههایی که بود، مهلکترین راه برای رفتن را انتخاب کردی، اما متاسفانه یا خوشبختانه، سختجانتر از آنی بودم که میاندیشیدی.
تا مدتها باور نمیکردم که رفتهای. آنقدر حضورت را پررنگ کرده بودم، که غبار فراموشی هم توانِ محو کردنت را نداشت. قلبم، فکر و ذهنم، همهی وجودم تورا طلب میکرد. تمام ذرات تنم برایت پر میکشیدند، و تو این را میدانستی. میدانستی و خودت را از من، بیرحمانه دریغ کردی.
آیا لحظهای اندیشیدی که پس از تو، چه بر من میگذرد؟ که چگونه بعد از تو، آسمان و زمین بر سرم آوار میشود؟ یا اینکه چگونه از آن فروپاشیهای روانی، جانِ سالم به در میبرم؟
نه. تو رفتی و به ویرانهای که به جا گذاشتی، فکر نکردی. تفاوت ما اینجا بود. من تنها به تو میاندیشیدم، و تو به خودت. آنچنان غرق اندیشهی دوستداشتنت بودم که نفهمیدم، تو هیچگاه دوستم نداشتی.
پس از تو، فهمیدم هیچکس نمیآید تا مرا از چنگال غمت رها کند. کسی آرامش خود را فدای همراهی با من نمیکند. باید باور میکردم که انسانها همگی تنها هستند، اما در رنج، بیشتر.
باید کاری میکردم. آنچه را که تو ویران کرده بودی، من از نو ساختم. با دستهایی خالیتر از همیشه، با زخمی که هنوز تازه بود و قلبی که در هم شکسته بود، اما به گذر از این تاریکیها امید داشت. آنچه مرا از نو ساخت، باور به گذرا بودن همه چیز بود. از دست دادنِ تو، این باور را به من بخشید که هر آمدنی، رفتنی را در پی دارد. تو نیامده بودی که بمانی و مرا دوست بداری، ما هممسیرهایی بودیم ما مقصد متفاوت.. جدایی سرنوشتِ ما بود.
هممسیرِ قدیمی، عزیزِ از دلِ و دیده رفته، از تو ممنونم برای نبودنت، برای تمام چیزی که به من آموختی.
تا مدتها باور نمیکردم که رفتهای. آنقدر حضورت را پررنگ کرده بودم، که غبار فراموشی هم توانِ محو کردنت را نداشت. قلبم، فکر و ذهنم، همهی وجودم تورا طلب میکرد. تمام ذرات تنم برایت پر میکشیدند، و تو این را میدانستی. میدانستی و خودت را از من، بیرحمانه دریغ کردی.
آیا لحظهای اندیشیدی که پس از تو، چه بر من میگذرد؟ که چگونه بعد از تو، آسمان و زمین بر سرم آوار میشود؟ یا اینکه چگونه از آن فروپاشیهای روانی، جانِ سالم به در میبرم؟
نه. تو رفتی و به ویرانهای که به جا گذاشتی، فکر نکردی. تفاوت ما اینجا بود. من تنها به تو میاندیشیدم، و تو به خودت. آنچنان غرق اندیشهی دوستداشتنت بودم که نفهمیدم، تو هیچگاه دوستم نداشتی.
پس از تو، فهمیدم هیچکس نمیآید تا مرا از چنگال غمت رها کند. کسی آرامش خود را فدای همراهی با من نمیکند. باید باور میکردم که انسانها همگی تنها هستند، اما در رنج، بیشتر.
باید کاری میکردم. آنچه را که تو ویران کرده بودی، من از نو ساختم. با دستهایی خالیتر از همیشه، با زخمی که هنوز تازه بود و قلبی که در هم شکسته بود، اما به گذر از این تاریکیها امید داشت. آنچه مرا از نو ساخت، باور به گذرا بودن همه چیز بود. از دست دادنِ تو، این باور را به من بخشید که هر آمدنی، رفتنی را در پی دارد. تو نیامده بودی که بمانی و مرا دوست بداری، ما هممسیرهایی بودیم ما مقصد متفاوت.. جدایی سرنوشتِ ما بود.
هممسیرِ قدیمی، عزیزِ از دلِ و دیده رفته، از تو ممنونم برای نبودنت، برای تمام چیزی که به من آموختی.