نمیتوانم به یاد بیاورم که چگونه بودهام. گذشته همچون تکههای شکسته آینهایست که از نشان دادن تصویر من عاجز است. شاید دچار وهم و خیال شده ام، شاید این منم که شکستهام و بازگشت به گذشته، برایم محال است.
از چه باید گلایه کرد؟ ذهنِ ناتوان از یادآوری، یا تکههای شکستهی وجودی که هیچگاه شبیه قبل نمیشود؟ یا شاید ضربههایی که انتظار نمیرفت وجودم را نشانه بگیرند..
نمیدانم. در دادگاه ذهن من، شاکی و متهم یک نفر است و من ناتوان از حکم کردن بین دو نیمهی خود هستم.. نیمهی گناهکار و نیمهای که ستم دیدهست.
درونم غوغاست. غوغایی که گمان میکنم تنها مرگ میتواند به آن پایان ببخشد.
از چه باید گلایه کرد؟ ذهنِ ناتوان از یادآوری، یا تکههای شکستهی وجودی که هیچگاه شبیه قبل نمیشود؟ یا شاید ضربههایی که انتظار نمیرفت وجودم را نشانه بگیرند..
نمیدانم. در دادگاه ذهن من، شاکی و متهم یک نفر است و من ناتوان از حکم کردن بین دو نیمهی خود هستم.. نیمهی گناهکار و نیمهای که ستم دیدهست.
درونم غوغاست. غوغایی که گمان میکنم تنها مرگ میتواند به آن پایان ببخشد.