انتظار برای رسیدنِ اتوبوس، به خودیِخود کلافهکننده بود و گرمای مردادماه، تحملش را دشوارتر میکرد.
چند قدم جلوتر از من، زنی روی زمین نشسته و مشغول مرتبکردنِ پارچهی روبهرویش بود. مردم در رفت و آمد بودند و توجه چندانی به زن و حرفهایش نداشتند.. ظرف خالی شیرخشک را تکان میداد و میگفت : بچهام دو روز است که فقط آبقند خورده.. گرسنهست، نمیدانم چطور آرامش کنم.. برای رضای خدا کمک کنید.
به آنچه میفروخت نگاه کردم؛ بستههای کوچک و بزرگ زیره، که به قولِ خودش زیرهی کرمان بود و عطرِ آن، گواهِ حرفهایش بود. کنار آنها، چاقوهایی با اندازههای مختلف چیده بود.
به چهره آفتابسوختهاش نگاه کردم، به اندک تارهای سفید میان سیاهی موهایش، خطوط روی پیشانیاش و چشمهایی که اندوه را فریاد میزدند.
خانمی روبهرویش ایستاد و پرسید : چاقوها را چند میفروشی؟ گفت : هر کدام را هفتاد تومان. برای خردکردنِ گوشت خیلی به درد میخورد. از بردنشان پشیمان نمیشوی.. و چاقو را از نزدیک نشانش داد. لبخند تلخی روی لبهای آن خانم نقش بست و گفت : عزیزجان، گوشتمان کجا بود که برای بریدنش چاقو بخریم؟ رو برگرداند و آرام آرام دور شد. زن صدایش را بلند کرد : راضی شوی پنجاه تومان هم میدهم.. اما او دیگر برنگشت.
جلوتر رفتم و روی صندلیای که کنارش بود، نشستم. آن لحظه اهمیتی نداشت که در خانه زیره داریم یا نه...
بستههای زیره را توی کیفم گذاشتم و به این فکر کردم که تا به خانه برسم، تمام کیفم بوی زیره میگیرد. به ساعتم نگاه کردم، انگار اتوبوس قصدِ آمدن نداشت.
چند نفر دیگر هم برای خرید از او ایستادند و بعضیشان، باعث لبخندش شدند. لحظاتی بعد متوجه شدم در حال جمع کردن وسایلش است.
ناگهان به سمت من برگشت و گفت : دختر جان! الهی سپیدبخت شوی. از زمانی که کنارم نشستی، انگار خدا نگاهم کرد. خیلی خوش قدمی!
لبخندی زد و رفت. با نگاهم دنبالش کردم. وارد داروخانهای شد و دقایقی پس از آن، در حالی که سعی میکرد بستهی شیرخشک را بین دیگر وسایلش قرار دهد، از آنجا دور شد.
اتوبوس به ایستگاه رسید.
زن لبخند میزد. من لبخند میزدم.
زندگی هنوز جریان داشت..
چند قدم جلوتر از من، زنی روی زمین نشسته و مشغول مرتبکردنِ پارچهی روبهرویش بود. مردم در رفت و آمد بودند و توجه چندانی به زن و حرفهایش نداشتند.. ظرف خالی شیرخشک را تکان میداد و میگفت : بچهام دو روز است که فقط آبقند خورده.. گرسنهست، نمیدانم چطور آرامش کنم.. برای رضای خدا کمک کنید.
به آنچه میفروخت نگاه کردم؛ بستههای کوچک و بزرگ زیره، که به قولِ خودش زیرهی کرمان بود و عطرِ آن، گواهِ حرفهایش بود. کنار آنها، چاقوهایی با اندازههای مختلف چیده بود.
به چهره آفتابسوختهاش نگاه کردم، به اندک تارهای سفید میان سیاهی موهایش، خطوط روی پیشانیاش و چشمهایی که اندوه را فریاد میزدند.
خانمی روبهرویش ایستاد و پرسید : چاقوها را چند میفروشی؟ گفت : هر کدام را هفتاد تومان. برای خردکردنِ گوشت خیلی به درد میخورد. از بردنشان پشیمان نمیشوی.. و چاقو را از نزدیک نشانش داد. لبخند تلخی روی لبهای آن خانم نقش بست و گفت : عزیزجان، گوشتمان کجا بود که برای بریدنش چاقو بخریم؟ رو برگرداند و آرام آرام دور شد. زن صدایش را بلند کرد : راضی شوی پنجاه تومان هم میدهم.. اما او دیگر برنگشت.
جلوتر رفتم و روی صندلیای که کنارش بود، نشستم. آن لحظه اهمیتی نداشت که در خانه زیره داریم یا نه...
بستههای زیره را توی کیفم گذاشتم و به این فکر کردم که تا به خانه برسم، تمام کیفم بوی زیره میگیرد. به ساعتم نگاه کردم، انگار اتوبوس قصدِ آمدن نداشت.
چند نفر دیگر هم برای خرید از او ایستادند و بعضیشان، باعث لبخندش شدند. لحظاتی بعد متوجه شدم در حال جمع کردن وسایلش است.
ناگهان به سمت من برگشت و گفت : دختر جان! الهی سپیدبخت شوی. از زمانی که کنارم نشستی، انگار خدا نگاهم کرد. خیلی خوش قدمی!
لبخندی زد و رفت. با نگاهم دنبالش کردم. وارد داروخانهای شد و دقایقی پس از آن، در حالی که سعی میکرد بستهی شیرخشک را بین دیگر وسایلش قرار دهد، از آنجا دور شد.
اتوبوس به ایستگاه رسید.
زن لبخند میزد. من لبخند میزدم.
زندگی هنوز جریان داشت..