حکایت شیر و خرگوش
آورده اند که در مرغزاری که نسیم آن بوی بهشت را معطر کرده بود و عکس آن روی فلک را منور گردانیده، وحوش بسیار بود که همه به سبب چراخور و آب در خِصت (وفور نعمت) و راحت بودند، لکن به مجاورت شیر آن همه مُنَّغّص (تیره شده) بود. روزی فراهم آمدند و جمله نزدیک شیر رفتند و گفتند: تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از ما یکی شکار می توانی شکست و ما پیوسته در بلا و تو در تگاپوی و طلب. اکنون چیزی اندیشیده ایم که ترا در آن فراغت و ما را امن و راحت باشد. اگر تعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکاری پیش ملک فرستیم.
شیر بدان رضا داد و مدتی بر آن برآمد. یک روز قرعه بر خرگوش آمد. یاران را گفت: اگر در فرستادن من توقفی کنید، من شما را از جور این جبّار خونخوار باز رهانم. گفتند: مضایقتی (دشواری، سختی) نیست. او ساعتی توقف کرد، تا وقت چاشت (یک چهارم اول روز) شیر بگذشت، پس آهسته نرم نرم روی به سوی شیر نهاد. شیر را دلتنگ یافت؛ آتش گرینگی، او را بر باد تند نشانده بود و فروغ خشم در حرکات و سکنات (سکوت و سکون) وی پدید آمده، چنان که آب دهان او خشک ایستاده بود (خشک شده بود) و نقض عهد را در خاک می جست (به خاطر عهدشکنی عصبانی بود و پنجه به خاک می زد).
خرگوش را بدید، آواز داد که: از کجا می آئی و حال وحوش چیست؟ گفت: در صحبت من خرگوشی فرستاده بودند، در راه شیری از من بِستُد، من گفتم "این چاشت مَلِک است" التفات (توجه) ننمود و جفاها راند و گفت "این شکارگاه و صید آن به من اولیتر (سزاوارتر)، که قوت و شوکت من زیادت است". من بشتافتم تا مَلِک را خبر کنم. شیر بخاست و گفت: او را به من نمای.
خرگوش پیش ایستاد و او را به یر چاهی بزرگ برد که صفای آن چون آینه ای شک و یقین صورت ها بنمودی (نشان می داد) و اوصاف چهره هر یک برشمردی و گفت: در این چاه است و من از وی می ترسم، اگر ملک مرا در برگیرد، او را نمایم، شیر او را در برگرفت و به چاه فرو نگریست، خَیال (صورت وهمی) خویش و از آن خرگوش بدید، او را بگذاشت و خود را به چاه افگند و غَوطی (فرو رفتن، غوطه) خورد و نفس خونخوار و جان مردار به مالک (نگهبان دوزخ) سپرد. خرگوش به سلامت باز رفت. وحوش از صورت حال و کیفیت کار شیر پرسیدند، گفت: او را غَوطی دادم که، چون گنج قارون خاک خورد شد. همه بر مرکب شادمانگی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جوَلانی نمودند.
کلیله و دمنه
باب شیر و گاو
@SaraismSaraNamvar
آورده اند که در مرغزاری که نسیم آن بوی بهشت را معطر کرده بود و عکس آن روی فلک را منور گردانیده، وحوش بسیار بود که همه به سبب چراخور و آب در خِصت (وفور نعمت) و راحت بودند، لکن به مجاورت شیر آن همه مُنَّغّص (تیره شده) بود. روزی فراهم آمدند و جمله نزدیک شیر رفتند و گفتند: تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از ما یکی شکار می توانی شکست و ما پیوسته در بلا و تو در تگاپوی و طلب. اکنون چیزی اندیشیده ایم که ترا در آن فراغت و ما را امن و راحت باشد. اگر تعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکاری پیش ملک فرستیم.
شیر بدان رضا داد و مدتی بر آن برآمد. یک روز قرعه بر خرگوش آمد. یاران را گفت: اگر در فرستادن من توقفی کنید، من شما را از جور این جبّار خونخوار باز رهانم. گفتند: مضایقتی (دشواری، سختی) نیست. او ساعتی توقف کرد، تا وقت چاشت (یک چهارم اول روز) شیر بگذشت، پس آهسته نرم نرم روی به سوی شیر نهاد. شیر را دلتنگ یافت؛ آتش گرینگی، او را بر باد تند نشانده بود و فروغ خشم در حرکات و سکنات (سکوت و سکون) وی پدید آمده، چنان که آب دهان او خشک ایستاده بود (خشک شده بود) و نقض عهد را در خاک می جست (به خاطر عهدشکنی عصبانی بود و پنجه به خاک می زد).
خرگوش را بدید، آواز داد که: از کجا می آئی و حال وحوش چیست؟ گفت: در صحبت من خرگوشی فرستاده بودند، در راه شیری از من بِستُد، من گفتم "این چاشت مَلِک است" التفات (توجه) ننمود و جفاها راند و گفت "این شکارگاه و صید آن به من اولیتر (سزاوارتر)، که قوت و شوکت من زیادت است". من بشتافتم تا مَلِک را خبر کنم. شیر بخاست و گفت: او را به من نمای.
خرگوش پیش ایستاد و او را به یر چاهی بزرگ برد که صفای آن چون آینه ای شک و یقین صورت ها بنمودی (نشان می داد) و اوصاف چهره هر یک برشمردی و گفت: در این چاه است و من از وی می ترسم، اگر ملک مرا در برگیرد، او را نمایم، شیر او را در برگرفت و به چاه فرو نگریست، خَیال (صورت وهمی) خویش و از آن خرگوش بدید، او را بگذاشت و خود را به چاه افگند و غَوطی (فرو رفتن، غوطه) خورد و نفس خونخوار و جان مردار به مالک (نگهبان دوزخ) سپرد. خرگوش به سلامت باز رفت. وحوش از صورت حال و کیفیت کار شیر پرسیدند، گفت: او را غَوطی دادم که، چون گنج قارون خاک خورد شد. همه بر مرکب شادمانگی سوار گشتند و در مرغزار امن و راحت جوَلانی نمودند.
کلیله و دمنه
باب شیر و گاو
@SaraismSaraNamvar