Saturn


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
@Life_1day

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


#Life_1day
لبت کجاست که خاک چشم به راه است...

حرفِ آخری
صدای #محمد_مختاری
@saturn29i


#این_زندگیمونه


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
فقط آقای یراحی میتونه یجوری از فرهاد برامون بخونه که به دل بشینه .

برید لایو کامل رو از اینجا ببینید

https://instagram.com/mehdiyarrahi?igshid=3834ep8n1pge


#Life_1day

تو دلم به هم میخوره .
مثل وقتی که گریه‌ت تموم شده ، ولی حرف نزدی .
انگار یکی به سنگینی خودم درونم مرده باشه .

تنها نیستم و جنازه ای توم هست که سرد میشه ، بو میگیره ، می گنده ، گلومُ تلخ میکنه ، از شب میترسونتم .
ولی
نمیشه اینجوری خودمو ول کنم .
نمیتونم‌اینجوری که زخمام به استخون هامه خودمو ترک کنم .
@saturn29i


#Life_1day
حس مادری که بچه‌ش مرده به دنیا اومده ،
اومده خونه طاقت دیدن اتاقی که برا بچه آماده کرده بودُ نداره .

@saturn29i


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
@saturn29i


#Life_1day
آخ آخ آخ

غمگینه آ
@saturn29i


#Life_1day
ولی تلگرام باید برا اونایی که دوسشون داریم آپشن ِ تایپ کردنو برداره
مجبور بشن همیشه ویس بدن .
@saurn29i


#Life_1day

عادت کردیم همه چیزو بزرگ تر از چیزی که هست ببینیم انگار .
اخراج میشیم ، صبح روز بعدش حالا ساعت هفت صبح نه ، ولی دوروبر یازده دوازده از خواب بیدار میشیم ،
خیانت میشه بهمون شب‌ش Bu Akşam Ölürümگوش میدیم و خودمونو تصور میکنیم تو حموم با دستی که ازش خون شُره میکنه ،
فردا ظهر هر چند بی اشتها ولی زرشک پلو با مرغ میخوریم ،
از رابطه‌ی عاشقانه بیرون میایم ، تمام طول روز تو خیابون ها قدم میزنیم و سیگار دود میکنیم ، شبش قفسه سینه مونُ از درد چنگ میزنیم ، شاید حوالی صبح ؛ اما خوابمون میبره بالاخره ،

وایسادیم وسط رود دستامونو وصله شاخه های بغل رود کردیم ، داد میزنیم که چی؟
که این که همه چی باید برگرده ، کار و پول از دست رفته مون باید برگرده ، رابطه عاشقانه مون باید برگرده ، معشوقه مون برگرده
رود حرف زدن نمیفهمه ولی ، جیغ و داد ، گریه ، سیگار ، قرص خواب آور نمیفهمه ، رود فقط رفتن بلده ، زندگی فقط رد شدن و گذشتن بلده و ما یا باید دستامونو از شاخه ها بکشیم و بریم باهاش ، یا ما و شاخه ها رو میکنه و میبره.
زندگی زورش بیشتره و ما نمیخوایم قبول کنیم .

زمان میگذره و پیرمردی میشیم که با لباسای یشمی تو ایوان چاییشو هورت میکشه و برا نوه هاش از ورشکستگی و بیکاری ِ سال‌های پیش تعریف میکنه و فقط خودمون یادمون میاد بین ساعت های هفت تا دوازده صبح چقد احمقانه از زندگی فرار میکردیم ،
زمان میگذره و زنی میشیم کنار اجاق مشغول آشپزی و فقط خودمون یادمونه اون زرشک پلو با مرغ ِ اون روزی که بعد خیانتی که دیدیم خوردیم هیچ فرقی با این مرغِ تو تابه نداره ،
زمان میگذره و دست دخترمون رو میگیریم و تا مدرسه میبریمش و فقط خودمون یادمونه اون همه سیگاری که چن سال پیش تو همون خیابون کشیدیم فقط هوا رو آلوده تر کرده ،
زمان میگذره و میفهمیم زندگی ، یا همون رود فقط رفتن بلده ،
و ما رو هر روز با دردامون مهربون تر میکنه ،
چیزی بهمون بر نمیگردونه ، چیزی رو تغییر نمیده ،
زندگی فقط ما رو با خودش میبره و قدرتشو نشونمون میده .
@saturn29i


#Life_1day
باید برم بهش بگم این آخر آخرا یکم مهربون تر باش باهام :)
@saturn29i


#این_زندگیمونه


#Life_1day

به خاكم . . .
به تو.

معین صداش باباس
@saturn29i


Saturn dan repost
#Life_1day




گفت : خوشحال نیستی؟
گفتم : «فکر کنم هستم»
گفت : من واقعا نمی‌فهمم.
روز تولد آدم، خیلی روز خاصیه.
چطور یه نفر می‌تونه هیچ حسی نداشته باشه.
دستشو برد لای موهاش.
همینجوری خیره موند به سقف و گفت: «اولین باری که بستنی خوردم هفت ساله بودم. خدابیامرزه پدرپزرگم رو، پیرمرد زحمتکشی بود. آروم، خندان و دوست‌داشتنی. یه عصر تابستون که توی مغازه نشسته بودم گفت: بستنی می‌خوری؟
من تا اون روز نه بستنی دیده بودم، نه می‌دونستم چی هست.
اما انقدری حوصله‌ام سر رفته بود که بخوام این پیشنهاد رو جدی بگیرم.
پدربزرگ کرکره مغازه رو تا نیمه کشید پایین، سرش رو کرد توی مغازه‌ی بغلی و گفت: حواست به دکون باشه من برمی‌گردم.
اون وقتا بستی فروشی‌ها به شکل و شمایل امروز نبود.
نه از یخچال‌های امروزی خبری بود نه انقدر تنوع داشت.
مغازه خیلی بزرگ نبود، پشت شیشه‌اش با رنگ زرد و آبی بزرگ کلمه‌ی بستنی رو نوشته بود.
داخلش یه میز نسبتا طویل که حدفاصل بین بستنی‌فروش و خریدار بود.
دوتا میز فلزی کوچیک با رومیزی گل‌گلی توی قسمت خریدار بود با صندلی‌های تاشو.
دیدن بستنی تو کاسه‌های فلزی کوچیک با تیکه های کوچیک نون برام هیجان‌انگیز بود.
از همه مهمتر اینکه نمی‌دونستم دقیقا با چه طعمی طرفم .
چندبار با انگشت روی بستنی زدم.
سفت بود و انگشتام به هم چسبید.
پدربزرگ که هیجانم رو دیده بود آروم یه قاشق گذاشت تو دهنش .
سعی کردم دقیقا مثل اون رفتار کنم.
قاشق اول طعم رویا داشت، طعم زندگی.
خنک، شیرین و دوست داشتنی.
انقدر هیجان زده بودم که قاشق دومو پُر تر برداشتم و یه جا قورتش دادم.
سرم یخ کرد.
چشمام از حدقه داشت می‌زد بیرون. چندبار از شدت سردرد محکم به پیشونیم کوبیدم.
پدربزرگ که انگار هراسون شده بود اومد بالا سرم و گفت؛یواش‌تر باباجان».


پاهاشو روی هم انداخت،
دوباره یه دستی به موهاش کشید
گفت: «اولین تجربه‌ها، دقیقا همون چیزایی هستند که به یاد آدم می‌مونه. اگرچه دیگه فرصت نشد که با پدربزرگ دوتایی بستنی بخورم، اما هیچوقت اون روز و اون طعم رو فراموش نکردم.
هزاران بار بعد از اون روز با هزاران نفر بستنی خوردم، اما نه اونا برام مثل پدربزرگ شدن و نه اون طعم تکرار شد.
حتی روزی که فوت کرد دوباره برگشتم به همون محل قدیمی.
خیلی چیزا عوض شده بود.
خیابون، مغازه‌ها، حتی آدما.
برا خودم از یه مغازه‌ی دیگه بستنی خریدم، اما اون بستنی و اون پیرمرد دیگه تکرار شدنی نبود.

سرشو به صندلی تکیه داد،
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«من منتظر اینم که یه روز بدون اینکه متوجه بشم،
خاص‌ترین پیام تبریک تولدم رو از عجیب‌ترین آدم زندگیم بگیرم .
گرم، ساده و باورنکردنی
و بعد از اون،
دیگه هیچ پیامی از هیچ آدمی به دلم نشینه .

بعد سرشو آورد نزدیک تر
با صدای بغض کردش گفت :
«بی‌رحم‌ترین آدما، آدمای دوست‌داشتنی‌ هستند،
که راه خوشحال کردنت رو بلدن ، اما حتی فقط یک‌بارم ازش استفاده نمی‌کنن».

تو دلم گفتم : خیلی بی رحمی . . . 🖤

@saturn29i


#Life_1day

ولي باز اين اونی نيست كه در نهايت ته وجودمه .
ته دلم یه حسی ميخواد فرار كنم .
اونقدر بدوم که یادم بره همه‌چی رو .

نباید گریه‌م فقط برا عصبانیت و افسردگی باشه .
نباید فقط یه گوشه از یه اتاقه تاریک باشه .

خیلی ترسناک و عجیبه که متوجه بعضی حس های بد نمیشی ، حتی موقع رخ دادنش ؛
و میتونه بره تو ناخودآگاه‌ت
و وقتی حسابی گنده شد و هیبت غول پیدا کرد میاد سمتت .
@saturn29i


#Life_1day
دوس ندارم هم بهم لطف بشه هم دلم شكسته باشه .
@saturn29i


#Life_1day

اصلا اون چیزی كه حرف اصليمه رو
نه میتونم بنويسم . . .
نه میتونم بگم . . .
@saturn29i


pulcino🐣 dan repost
اين سؤال از خودت بپرس: "ازش خوشم اومده يا فقط حوصلم سر رفته؟ "


باورندارم چگونه ز دستم ربوده خزان نو بهار مرا . . .


#Life_1day

من دلم برات تنگ شده
اینو باید بفهمی از رنگ آسمون
@saturn29i


Saturn dan repost
#Life_1day


خستگیم از نادیده گرفته شدنه .
از دوست نداشته شدن .
از دلی واسه من تنگ نشدن .
از نخواسته شدن .
از هر چیزی که هر روز صب پاشم بگم :
اه باز اینه .

نمیتونم
بعضی وقتا ناتوانم از گفتن جمله
“ دلم برات تنگ شده “
یا
“ از ندیدنتِ که انقد عصبی ام “

جاش به عصبانیتم بها میدم .
میگم تو برو جلو .
برو دلتنگی و بچه بازی و شدت ِشدتِ این یه کفه علاقه رو پشتِ جمله های مبهم و بهونه های الکی قایم کن .

برو بزار من پشت تو ضعیف و وابسته بمونم
اما ،
ضعف و وابستگیم‌ دیده نشه .

@saturn29i

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

33

obunachilar
Kanal statistikasi