ایستاده بود جلو آیینه ای شکسته و خیره شده بود به شکستگی های تصویرش...
قطره ی اشکی از کنار چشمش سر خورد روی زمین و با بغض شروع به صحبت کرد...
"دلم براات تنگ شده میفهمی؟"
خندید...تلخ خندید...
صداش رفته رفته بلندتر شد...
" نه خب نمیفهمی...!
تو چه میفهمی میون این همه آدم همش میبینمت و مدتها زل میزنم به اون آدم که شاید تو باشی یعنی چی؟
تو چه میفهمی اینکه کل شب با یه عکس حرف بزنی که خیره بهش خوابت ببره یعنی چی؟
تو چه میفهمی وقتی حتی تو خواب هم منتظرتم یعنی چی؟
وقتی کلافه از خواب میپرم و با تمنای دیدن خوابت دوباره به خواب میرم یعنی چی؟
تو...
تو چه میفهمی وقتی تو خواب...
از دلتنگی گریه کنی یعنی چی؟ :)"
جمله ی آخر را با صدای آرومی گفت...
زانو هایش خم شد و تکیه داد به دیوار ترک خورده اتاقش...
نفسش را همراه "آه"ی خارج کرد
"همش تقصیر این دله بیصاحابه که نمیخواد بفهمه رفتی..."
مکث کرد...صدایش لرزید
"رفتی...؟"
ناگهان رفتنت مانند فیلم درام کوتاهی از جلوی چشمانش گذشت و همانطور که صدایش بارها و بارها در سرش اکو میشد...
شکستکی های آیینه شاهرگ دلتنگی هایش را برید...
شاید باورت نشود اما من خود با چشمان خود دیدم به جای خون "تو"بودی که از رگ هایش جدا میشدی...
و اینگونه بود که به پایان رسید این داستان انتظار :)
#زهراسمامی
قطره ی اشکی از کنار چشمش سر خورد روی زمین و با بغض شروع به صحبت کرد...
"دلم براات تنگ شده میفهمی؟"
خندید...تلخ خندید...
صداش رفته رفته بلندتر شد...
" نه خب نمیفهمی...!
تو چه میفهمی میون این همه آدم همش میبینمت و مدتها زل میزنم به اون آدم که شاید تو باشی یعنی چی؟
تو چه میفهمی اینکه کل شب با یه عکس حرف بزنی که خیره بهش خوابت ببره یعنی چی؟
تو چه میفهمی وقتی حتی تو خواب هم منتظرتم یعنی چی؟
وقتی کلافه از خواب میپرم و با تمنای دیدن خوابت دوباره به خواب میرم یعنی چی؟
تو...
تو چه میفهمی وقتی تو خواب...
از دلتنگی گریه کنی یعنی چی؟ :)"
جمله ی آخر را با صدای آرومی گفت...
زانو هایش خم شد و تکیه داد به دیوار ترک خورده اتاقش...
نفسش را همراه "آه"ی خارج کرد
"همش تقصیر این دله بیصاحابه که نمیخواد بفهمه رفتی..."
مکث کرد...صدایش لرزید
"رفتی...؟"
ناگهان رفتنت مانند فیلم درام کوتاهی از جلوی چشمانش گذشت و همانطور که صدایش بارها و بارها در سرش اکو میشد...
شکستکی های آیینه شاهرگ دلتنگی هایش را برید...
شاید باورت نشود اما من خود با چشمان خود دیدم به جای خون "تو"بودی که از رگ هایش جدا میشدی...
و اینگونه بود که به پایان رسید این داستان انتظار :)
#زهراسمامی