گرمای سوزنده نفس های سردی روی پوست مورمور شدش حس کرد، با چشمای بسته به جهان سرد و تاریک بیرون لبخند تلخی زد!
نفس عمیقی کشید، خیلی عمیق اونقدری که عطر تمام خونه رو حس کرد...اما یه چیز درست نبود، عطر تلخ و سردی که خیلی وقت پیش حسش نکرده بود...
تضاد ابروهای گره خوردش و لبهایی که به لبخند واداشته شده بودند حالشو دگرگون میکرد.
صدای نفس هایی که تو گوشش پخش میشد درست مثل یه چیز خیلی گرم وقتی در سرمای مطلق زندگی غرق شدی!
سرشو به سمت گرمترین نقطه جهان نزدیک کرد، گرمایی که با بازی گرفتن احساساتش عقبتر میرفت..
به سرعت برگشت، چیزی رو که میدید باور نداشت!
زیر لب نالید:
-سِ..سهون؟
مرد بزرگتر که تحملش تموم شده بود فاصلهی یک متریشونو پر کرد و با یه حرکت لوهانو تو آغوشش کشید...
-خودمم عزیزم، من اینجام...خودمم!
لوهان حتی نفهمید اشکاش کی رو صورتش سر خوردن...
کسی که بغل کرده بودو باور نداشت، بازم میترسید مثل قبل توهم باشه، دستاشو محکمتر گره زد و بیشتر به خودش فشار داد..
سهون که متوجه فشار لوهان شد خواست آروم از خودش جدا کنه که صدای لوهان متوقفش کرد:
-فقط بذار پنج دقیقه اینجوری بمونیم، خواهش میکنم سهونا..
قلبش تحمل صدای ضعیف لوهانو نداشت...
-باشه.. هرچی تو بگی لو، فقط بدون من واقعیم!
زیر گوشش آروم گفت.
پنج دقیقه یا حتی بیشتر لوهان محکم داشت فشارش میداد، اینبار محکمتر خواست از خودش جدا کنه تا صورتشو ببینه:
-لو.. بذار ببینمت! دلم برات تنگ شده بود آهو کوچولو!
لوهان آروم ازش جدا شد و خیره به چشمای سیاهی که نزدیک یه سال ازش دریغ بود نگاه کرد:
-منم.. خیلی دلم برات تنگ شده بود..
این جمله کافی بود تا سهون لباشو بکوبه به لبای پسر کوچکتر...
جوری دلش تنگ بود که تمام وجودشو میخواست!
-اونقدری دیوونه و دلتنگتم که به همین بغل و کیس راضی نمیشم لوهان!!!
:¨·.·¨:
`·..→ H947H
نفس عمیقی کشید، خیلی عمیق اونقدری که عطر تمام خونه رو حس کرد...اما یه چیز درست نبود، عطر تلخ و سردی که خیلی وقت پیش حسش نکرده بود...
تضاد ابروهای گره خوردش و لبهایی که به لبخند واداشته شده بودند حالشو دگرگون میکرد.
صدای نفس هایی که تو گوشش پخش میشد درست مثل یه چیز خیلی گرم وقتی در سرمای مطلق زندگی غرق شدی!
سرشو به سمت گرمترین نقطه جهان نزدیک کرد، گرمایی که با بازی گرفتن احساساتش عقبتر میرفت..
به سرعت برگشت، چیزی رو که میدید باور نداشت!
زیر لب نالید:
-سِ..سهون؟
مرد بزرگتر که تحملش تموم شده بود فاصلهی یک متریشونو پر کرد و با یه حرکت لوهانو تو آغوشش کشید...
-خودمم عزیزم، من اینجام...خودمم!
لوهان حتی نفهمید اشکاش کی رو صورتش سر خوردن...
کسی که بغل کرده بودو باور نداشت، بازم میترسید مثل قبل توهم باشه، دستاشو محکمتر گره زد و بیشتر به خودش فشار داد..
سهون که متوجه فشار لوهان شد خواست آروم از خودش جدا کنه که صدای لوهان متوقفش کرد:
-فقط بذار پنج دقیقه اینجوری بمونیم، خواهش میکنم سهونا..
قلبش تحمل صدای ضعیف لوهانو نداشت...
-باشه.. هرچی تو بگی لو، فقط بدون من واقعیم!
زیر گوشش آروم گفت.
پنج دقیقه یا حتی بیشتر لوهان محکم داشت فشارش میداد، اینبار محکمتر خواست از خودش جدا کنه تا صورتشو ببینه:
-لو.. بذار ببینمت! دلم برات تنگ شده بود آهو کوچولو!
لوهان آروم ازش جدا شد و خیره به چشمای سیاهی که نزدیک یه سال ازش دریغ بود نگاه کرد:
-منم.. خیلی دلم برات تنگ شده بود..
این جمله کافی بود تا سهون لباشو بکوبه به لبای پسر کوچکتر...
جوری دلش تنگ بود که تمام وجودشو میخواست!
-اونقدری دیوونه و دلتنگتم که به همین بغل و کیس راضی نمیشم لوهان!!!
:¨·.·¨:
`·..→ H947H