#Spotlight
قبلا هم گفتم، اسپاتلایت مثل یک قطاره که از یه مسیر پر پیچ و خم میگذره که پشت هر پیچی، یه اتفاق غیرمنتظره در انتظارمونه.
چرا اسپاتلایت رو دوست دارم؟ من اسپاتلایت رو دوست ندارم. اسپاتلایت لیاقتِ فراتر از دوست داشتن رو داره.
کاراکترهای خاصت، ایدهی بکر و جذابت، قلم گیرات، رویدادهای غیرقابل پیشبینی...
این روزها اسپاتلایت برای من همون دنیاییه که میرم و خودم رو توش غرق میکنم، از زندگیام رها میشم و کمی آرامش میگیرم.
اسپاتلایت سرزمین مخفی منه. اینم قبلا گفتم، بازم تکرار میکنم. اسپاتلایت فیک موردعلاقهی من از نوشتههای توئه. من تا الان سر استیگما خیلی سیمپبازی درآوردم، البته که خیلی عاشق استیگمام (چون که هونهان داره و یه هونهانشیپر چی بجز این میخواد؟!)، اما اسپاتلایت رو حتی از اون هم بیشتر دوست دارم.
من دیوونهی این داستانم. هر کاراکتر یه جوری توی قلبم جا باز کرده که نمیتونم به اسپاتلایت فکر کنم و پر از حس خوب نشم. با اینکه الان توی مرحلهای از داستان هستیم که تا حدی غمگینه، اما همین هم میتونه منو شاد کنه. کافیه اسم اسپاتلایت بیاد یا یه چیزی منو یادش بندازه، اون موقع نمیتونم از لبخند زدن دست بردارم.
نسبت به اسپاتلایت افسرده شدی و براش اعتماد به نفس نداری؟؟ من دوست ندارم این رو بگم، اما من ازت ناامید شدم. چون اسپاتلایت به حدی خوبه، به حدی زیباست، به حدی دوستداشتنیه، به حدی فوقالعادهست، که برای دوست داشتنش و اعتماد به نفس داشتن براش، نیاز نیست حتی کوچکترین تلاشی بکنی. من اگه نویسندهی داستانی مثل اسپاتلایت بودم (بهرحال آرزو بر جوانان عیب نیست!)، هیچوقت هیچچیز توانایی آزرده کردنم رو نداشت.
من عاشق اسپاتلایتم، واقعا عاشقشم. و خیلی خیلی ازت ممنونم که نوشتیاش. ای کاش این داستان هیچوقت تموم نمیشد...
قبلا هم گفتم، اسپاتلایت مثل یک قطاره که از یه مسیر پر پیچ و خم میگذره که پشت هر پیچی، یه اتفاق غیرمنتظره در انتظارمونه.
چرا اسپاتلایت رو دوست دارم؟ من اسپاتلایت رو دوست ندارم. اسپاتلایت لیاقتِ فراتر از دوست داشتن رو داره.
کاراکترهای خاصت، ایدهی بکر و جذابت، قلم گیرات، رویدادهای غیرقابل پیشبینی...
این روزها اسپاتلایت برای من همون دنیاییه که میرم و خودم رو توش غرق میکنم، از زندگیام رها میشم و کمی آرامش میگیرم.
اسپاتلایت سرزمین مخفی منه. اینم قبلا گفتم، بازم تکرار میکنم. اسپاتلایت فیک موردعلاقهی من از نوشتههای توئه. من تا الان سر استیگما خیلی سیمپبازی درآوردم، البته که خیلی عاشق استیگمام (چون که هونهان داره و یه هونهانشیپر چی بجز این میخواد؟!)، اما اسپاتلایت رو حتی از اون هم بیشتر دوست دارم.
من دیوونهی این داستانم. هر کاراکتر یه جوری توی قلبم جا باز کرده که نمیتونم به اسپاتلایت فکر کنم و پر از حس خوب نشم. با اینکه الان توی مرحلهای از داستان هستیم که تا حدی غمگینه، اما همین هم میتونه منو شاد کنه. کافیه اسم اسپاتلایت بیاد یا یه چیزی منو یادش بندازه، اون موقع نمیتونم از لبخند زدن دست بردارم.
نسبت به اسپاتلایت افسرده شدی و براش اعتماد به نفس نداری؟؟ من دوست ندارم این رو بگم، اما من ازت ناامید شدم. چون اسپاتلایت به حدی خوبه، به حدی زیباست، به حدی دوستداشتنیه، به حدی فوقالعادهست، که برای دوست داشتنش و اعتماد به نفس داشتن براش، نیاز نیست حتی کوچکترین تلاشی بکنی. من اگه نویسندهی داستانی مثل اسپاتلایت بودم (بهرحال آرزو بر جوانان عیب نیست!)، هیچوقت هیچچیز توانایی آزرده کردنم رو نداشت.
من عاشق اسپاتلایتم، واقعا عاشقشم. و خیلی خیلی ازت ممنونم که نوشتیاش. ای کاش این داستان هیچوقت تموم نمیشد...