مرا به بودن خود، باوری که باید نیست
اگرچه مینهم آیینه را برابر خویش
هنوز هستیِ من با زمانه در جنگ است
هنوز میطلبم مرگ را به سنگر خویش
درختِ جنگلم امّا مقیم شهرِ حصار
دریغ! وسعت دنیای سایهگستر خویش
سرِ ترانه ندارد سخنسرای زمان
سیاهنامهی اندوه کرده دفتر خویش
چگونه دست محبّت به دوست پیش آرَم
چو زیر جامه نهان کردهاست خنجر خویش؟
صفای ساقیِ این روزگار را نازم
که شهد و زهر درآمیخته به ساغر خویش...
⧗ #بهمن_رافعی
⧖ اگر این ماهیان رنگی نبودند
مرا به بودن خود، باوری که باید نیست
اگرچه مینهم آیینه را برابر خویش
هنوز هستیِ من با زمانه در جنگ است
هنوز میطلبم مرگ را به سنگر خویش
درختِ جنگلم امّا مقیم شهرِ حصار
دریغ! وسعت دنیای سایهگستر خویش
سرِ ترانه ندارد سخنسرای زمان
سیاهنامهی اندوه کرده دفتر خویش
چگونه دست محبّت به دوست پیش آرَم
چو زیر جامه نهان کردهاست خنجر خویش؟
صفای ساقیِ این روزگار را نازم
که شهد و زهر درآمیخته به ساغر خویش...
⧗ #بهمن_رافعی
⧖ اگر این ماهیان رنگی نبودند