ساعت تقریبا دوازده شب است. قریب به ده خط نوشتم که خودم را قانع کنم هنوز هم میتوانم هرچند خزعبل و مضحک بنویسم ولی در حقیقت آنقدر بد از آب درآمده بود که حتی نخواهم دستم را سمت ارسال ببرم یعنی حتی از نوشتههای قبل هم دلننشینتر بود. بگذریم. گاها دلم میخواهد چیزی بگویم که گفته باشم الان دقیقا همان گاها است. یک ساعتی هست که سعی میکنم بخوابم ولی طبق معمول خوابم نمیبرد و احتمالا برای این که خودم را گول بزنم که هنوز زندهام هفت صبح بیدار شوم و از خانه بیرون برم تا هوای اول صبح به پوست جوش جوشیام بخورد و بگویم ببین هوا هنوز میتواند خنک باشد حالا گور پدر پدرسگ همه چیز راه برو و از این هوای کوفتی لذت ببر و بعد برگردم و بی مکث دوش آب یخ بگیرم تا شوکی به خودم وارد کنم و بگویم از این سرمای لعنتی لذت ببر و اصلا گور پدر خودت و بعد با بهانه ی خستگی گوشه اتاقم کز کنم و طبق روال نخواهم کسی بیاید بعدش هم مجبورم مجددا طبق روال برای ناهار پیش خانوادهام باشم که سختترین ساعات روز است و بعد باز به بهانه ی خواب ظهر گوشه ی اتاقم کز کنم و نخوابم و اصلا نتوانم که بخوابم. پیش تر از این راه فراری برای مسائل و مشکلات زندگی داشتم و آن هم خواب بود ولی الان حتی آن را هم ندارم. به گمانم تنهایی برایم خیلی کشنده است. تنهایی که میگویم منظورم نبودن و نداشتن کسی است که بتواند یا حداقل بخواهد تو را بفهمد. من احساس تنهایی میکنم اما این روز ها سر خودم را با کتاب، سریال، پادکست، کوفت و زهرمار گرم کردهام. میفهمم تنها هستم اما نمیخواهم بفهمم چون تنهایی به اندازهی حسرت کشنده است حتی بیشتر.
@Themainnahang
@Themainnahang