***
پرند بعد از شام خداحافظی کردو رفت، انگار دیگه داشت معذب میشد! آریا هم برای حرص دادن من هر از نوع حربه ای که بلد بود استفاده کرد
حتی برای بدرقه ش هم رفتو به راننده ی آژانسم کلی سفارش کردو بالاخره رضایت دادو برگشت داخل...
نمی دونستم هدفش از این کارا چیه! شایدم واقعا پرند چشمش رو گرفته بود ...
وقتی بهم رسید با اون خنده ی کجی که گوشه لبش داشت یه تنه هم بهم زد، سعی کردم محکم باشم اما تعادلم رو از دست دادم ...
می خواست عصبیم کنه ،ولی من آدمی نبودم که اونو به آرزوش برسونم
- مریضی دیگه ... کار از کار گذشته، من می دونم باید بستری بشی ، دیگه داره دلم برات می سوزه ... خودت شاید هنوز به این نتیجه نرسیدی ولی شدیدا به حفاظت نیاز داری ...
آره باید با آرامش خرخره شو می جویدم ...
- من یه بیمارستان روانی خوب سراغ دارم می خوای معرفیت کنم ... ببین زیاد بهت سخت نمیگیرن ، فقط می بندنت به تخت ، دیدی که این دیونه ها رو ؟ اما می تونی سرتو تکون بدی ،آزادی ... مریم جونم هرچند وقت یه بار میاد دیدنت ...
هر کلمه ای که میگفتم یه قدم سمتم برمی داشت، حرفم که تموم شد فاصله ی بینمون یه بند انگشت بود ...
چشماشو تنگ کردو سرشو پائین آوردو تو مردمک چشمم خیره شد، دوباره داشت وحشی میشد، با لحن تندی گفت:
- چی گفتی ؟
- گفتم باید بستری بشی، یه نگاه به خودت بنداز، مرض داری انگار! از آزار دادن دیگران لذت میبری ...
- گفتم چه غلطی کردی ؟ یه بار دیگه تکرار کن ...
- میگم بیمارستان خوب ...
دستش قفل شد روی لبم،رسما می خواست خفه م کنه ، یه لحظه به غلط کردن افتادم، اما خودمو نباختم ...
- نه... اون جمله ی آخرو میگم ،اگه جرات داری یه بار دیگه بگو ...
چشمام از حدقه بیرون زده بود… عوضی داشت از زورش مایه می ذاشت...
***
آریا ...
تموم لحظاتی که اون روز مامان دستو پامو به تخت بسته بود جلوی چشمام رژه رفت ... ریشه این حس از همون روز شکل گرفته بود... عصبی شدم ، مثل کسی که یه خاطره تلخو مرور میکنه دلم سیاه شد...
سه ماهی از ازدواج مامان با سهند گذشته بود، اون چهار سالش بودو من ده ساله بودمو وابسته به مامان، بعد رفتن بابا نمی تونستم یه لحظه بدون اون بودن رو تاب بیارم ...
اون روز سر به سر باران گذاشتم، دختر خوشگلی بودو خودشو توی دل همه جا میکرد ، حسادت جلوی چشمامو گرفته بود، دلم می خواست اشکش رو ببینم، می خواستم به همه ثابت کنم اون فقط یه عروسک خوشگل که یه جا میشینه و برعکس من هیچ شیطنتی هم نداره نیست، اونم می تونه جیغ جیغو بد عنق باشه و صلب آسایش کنه ...
اول عروسکش رو پاره کردمو بعدم هولش دادم، نمی خواستم اینطوری بشه اما صورتش زخمی شده بودو از بینیش خون می اومد ... سهند چیزی بهم نگفت، اما اونو با خودش برد بیرون ...
ولی مامان بدجور شماتتم کرد، خیلی سرزنش شدم بابت این کار، به جاش تو چشماش نگاه کردمو گفتم "بازم میکنم ،فکر کردی چی، بذار برگرده میکشمش " مامان باز سرزنش کرد، دلیل کارم رو نپرسید، از دید اون ، من فقط یه بچه لوسو چموش بودم که کارش آزار دادن بقیه بود.. .لجم گرفته بود، بازم تکرار کردم " فقط منتظرم برگرده، حالا می بینی ، تو و سهند که همیشه نیستین، می بینین چه بلایی سرش میارم "
مامان اینبار از کوره در رفت، دستمو کشید، بردم تو اتاقو تو چشمام نگاه کردو گفت" حالا که بستمت به تختو نتونستی از جات تکون بخوری، می فهمی برای من نباید خطو نشون بکشی ، اینطوری یاد میگری آزار دادن یه نفر که از خودتم کوچیکتره چه مزه ای داره"
به چشماش نگاه کردم، دنبال یه ردی از مامان مریم می گشتم... اما، هیچ ردی نبود ... همون روز بود که فهمیدم دیگه مامان مریم برای همیشه برای من تموم شده ...
حالا این بچه داشت با این حرفا، اون روز وحشتناکو یادآوری میکرد، روزی که برای اولین بار حس کردم غرورم له شده، روزی که نتونستم خودمو نگه دارمو آبروم جلوی سهندو مامان رفت، اون هیچ وقت نفهمید به خاطر آزار دادنش به تخت بسته شدمو بی آبرو ، ولی من که می دونستم علت همه ی این نامردیا اون و بس ...
حس بدی داشتم دلم می خواست همین کارو باهاش بکنم ،تا بلکه اون روز نحسو برای همیشه فراموش کنم ... اونم باید مثل من این حسو لمس میکرد...
مچ دستشو کشیدم ... نعره زد " ولم کنم عوض "
اما من بدجوری به سرم زده بود، انگار می خواستم تلافی این همه سالو یه شب سرش خالی کنم ...
- داری چیکار می کنی دیونه ؟
- می خوام حالیت کنم حرف زیادی زدن عواقب داره ...
- آریا تو واقعا دیونه ای ، داری می ترسونیم ...
- اتفاقا همین قصدو دارم ، می خوام تا سر حد مرگ بترسی، می خوام بفهمی دیگه هر چی سر زبونت میاد نباید بگی ...
پرند بعد از شام خداحافظی کردو رفت، انگار دیگه داشت معذب میشد! آریا هم برای حرص دادن من هر از نوع حربه ای که بلد بود استفاده کرد
حتی برای بدرقه ش هم رفتو به راننده ی آژانسم کلی سفارش کردو بالاخره رضایت دادو برگشت داخل...
نمی دونستم هدفش از این کارا چیه! شایدم واقعا پرند چشمش رو گرفته بود ...
وقتی بهم رسید با اون خنده ی کجی که گوشه لبش داشت یه تنه هم بهم زد، سعی کردم محکم باشم اما تعادلم رو از دست دادم ...
می خواست عصبیم کنه ،ولی من آدمی نبودم که اونو به آرزوش برسونم
- مریضی دیگه ... کار از کار گذشته، من می دونم باید بستری بشی ، دیگه داره دلم برات می سوزه ... خودت شاید هنوز به این نتیجه نرسیدی ولی شدیدا به حفاظت نیاز داری ...
آره باید با آرامش خرخره شو می جویدم ...
- من یه بیمارستان روانی خوب سراغ دارم می خوای معرفیت کنم ... ببین زیاد بهت سخت نمیگیرن ، فقط می بندنت به تخت ، دیدی که این دیونه ها رو ؟ اما می تونی سرتو تکون بدی ،آزادی ... مریم جونم هرچند وقت یه بار میاد دیدنت ...
هر کلمه ای که میگفتم یه قدم سمتم برمی داشت، حرفم که تموم شد فاصله ی بینمون یه بند انگشت بود ...
چشماشو تنگ کردو سرشو پائین آوردو تو مردمک چشمم خیره شد، دوباره داشت وحشی میشد، با لحن تندی گفت:
- چی گفتی ؟
- گفتم باید بستری بشی، یه نگاه به خودت بنداز، مرض داری انگار! از آزار دادن دیگران لذت میبری ...
- گفتم چه غلطی کردی ؟ یه بار دیگه تکرار کن ...
- میگم بیمارستان خوب ...
دستش قفل شد روی لبم،رسما می خواست خفه م کنه ، یه لحظه به غلط کردن افتادم، اما خودمو نباختم ...
- نه... اون جمله ی آخرو میگم ،اگه جرات داری یه بار دیگه بگو ...
چشمام از حدقه بیرون زده بود… عوضی داشت از زورش مایه می ذاشت...
***
آریا ...
تموم لحظاتی که اون روز مامان دستو پامو به تخت بسته بود جلوی چشمام رژه رفت ... ریشه این حس از همون روز شکل گرفته بود... عصبی شدم ، مثل کسی که یه خاطره تلخو مرور میکنه دلم سیاه شد...
سه ماهی از ازدواج مامان با سهند گذشته بود، اون چهار سالش بودو من ده ساله بودمو وابسته به مامان، بعد رفتن بابا نمی تونستم یه لحظه بدون اون بودن رو تاب بیارم ...
اون روز سر به سر باران گذاشتم، دختر خوشگلی بودو خودشو توی دل همه جا میکرد ، حسادت جلوی چشمامو گرفته بود، دلم می خواست اشکش رو ببینم، می خواستم به همه ثابت کنم اون فقط یه عروسک خوشگل که یه جا میشینه و برعکس من هیچ شیطنتی هم نداره نیست، اونم می تونه جیغ جیغو بد عنق باشه و صلب آسایش کنه ...
اول عروسکش رو پاره کردمو بعدم هولش دادم، نمی خواستم اینطوری بشه اما صورتش زخمی شده بودو از بینیش خون می اومد ... سهند چیزی بهم نگفت، اما اونو با خودش برد بیرون ...
ولی مامان بدجور شماتتم کرد، خیلی سرزنش شدم بابت این کار، به جاش تو چشماش نگاه کردمو گفتم "بازم میکنم ،فکر کردی چی، بذار برگرده میکشمش " مامان باز سرزنش کرد، دلیل کارم رو نپرسید، از دید اون ، من فقط یه بچه لوسو چموش بودم که کارش آزار دادن بقیه بود.. .لجم گرفته بود، بازم تکرار کردم " فقط منتظرم برگرده، حالا می بینی ، تو و سهند که همیشه نیستین، می بینین چه بلایی سرش میارم "
مامان اینبار از کوره در رفت، دستمو کشید، بردم تو اتاقو تو چشمام نگاه کردو گفت" حالا که بستمت به تختو نتونستی از جات تکون بخوری، می فهمی برای من نباید خطو نشون بکشی ، اینطوری یاد میگری آزار دادن یه نفر که از خودتم کوچیکتره چه مزه ای داره"
به چشماش نگاه کردم، دنبال یه ردی از مامان مریم می گشتم... اما، هیچ ردی نبود ... همون روز بود که فهمیدم دیگه مامان مریم برای همیشه برای من تموم شده ...
حالا این بچه داشت با این حرفا، اون روز وحشتناکو یادآوری میکرد، روزی که برای اولین بار حس کردم غرورم له شده، روزی که نتونستم خودمو نگه دارمو آبروم جلوی سهندو مامان رفت، اون هیچ وقت نفهمید به خاطر آزار دادنش به تخت بسته شدمو بی آبرو ، ولی من که می دونستم علت همه ی این نامردیا اون و بس ...
حس بدی داشتم دلم می خواست همین کارو باهاش بکنم ،تا بلکه اون روز نحسو برای همیشه فراموش کنم ... اونم باید مثل من این حسو لمس میکرد...
مچ دستشو کشیدم ... نعره زد " ولم کنم عوض "
اما من بدجوری به سرم زده بود، انگار می خواستم تلافی این همه سالو یه شب سرش خالی کنم ...
- داری چیکار می کنی دیونه ؟
- می خوام حالیت کنم حرف زیادی زدن عواقب داره ...
- آریا تو واقعا دیونه ای ، داری می ترسونیم ...
- اتفاقا همین قصدو دارم ، می خوام تا سر حد مرگ بترسی، می خوام بفهمی دیگه هر چی سر زبونت میاد نباید بگی ...