#پارت #هجدهم دلم اون روز بد جور هوای بابایی رو کرده بود .
رفتم تو اتاقش ، داشت کتاب می خوند .
- چطوری بابایی؟
- هرچی شما بپرسی خانوم .
- هیچ وقت نیستی ، چطوری بپرسم! ؟
- خب لااقل وقتی هستم بپرس، همینم برای من کافی .
بی خیال سن و سالم شدم و روی پاش نشستم، سرمو تو سینه ش گذاشتم و گفتم:
- بابا دلم گرفته، خیلی دلم می خواد با هات تنها باشم .
- باز چیزی شده؟
- نه ...
- با آریا بحث کردی؟
- نه ، اون خیلی وقت حتی سایه ش هم دورو برمن نیست .
- بگو دقیقا چی می خوای ؟
- می خوام برم کویر، می تونی باهام بیای؟
بابا به صورتم دقیق شد ، تا حالا از این خواسته های نامعقول نداشتم، توی ذهنش دنبال یه دلیل قانع کننده می گشت .
- خودت می دونی که الان نمیشه، وقتشو ندارم دختر جان ، من چند ماه دیگه بیشتر از کارم نمونده ،فعلا نمی تونم.
- باشه ... خودم یه کاریش میکنم .
سعی کردم محکم باشم ، دیگه بچه نبودم که برای اجازه گرفتن ازش استرس داشته باشم .
- بابا می تونم با دوستام برم ، بچه های دانشکده ؟
بابا به صورتم نگاه کرد، نمی دونم چی دید که نگاهش متعجب نشد، شاید مصمم بودنم رو از چشمام خونده بود !
- خودت خوب می دونی که انگیزه ی اصلیم برای ادامه زندگی چیه؟ دیدن چشمای نازت ...پس قول بده به خاطر منم که شده مراقب خودت باشی...
توی دلم اشک ریختم ، خوشحال بودم از اینکه رفتارم طوری بوده که بابا بتونه بهم اعتمادکنه، سرمو روی شونه ش گذاشتمو از ته دل برای همیشه بودنش دعا کردم ...
- بابا مطمئن باش نمی ذارم اتفاقی بیفته ... هیچ وقت کاری نمیکنم که باعث رنجیدنت بشه ...
- می دونم ... دختر بابا عاقل تر از این حرفاست، حالا کی می خوای بری؟
- جمعه ...
- با بچه های دانشکده ؟
- آره یکی از پسرا تور ایران گردی داره، خیلی از بچه ها ثبت نام کردن ...
- بد جنس تو که می گفتی می خوای با من بری؟ همه ش فیلم بود؟
- نه به خدا، اگه شما می اومدی که بیخیال همه میشدم ...
- برو دختر، منو رنگ نکن ...
خنده ی بلندی کردمو از اتاق بیرون اومدم، شدیدا به این دوری نیاز داشتم ، رفتم سراغ مریم باید به اونم خبر می دادم :
تو آشپزخونه داشت چایی دم میکرد
- مریم جون کمک نمی خوای ؟
- نه گلم، چای دم کردم، میای تو سالن؟
- آره ،چای دور هم می چسبه ..
- پس اون بسته شکلاتم بیار...
- چشم ...
پشت سرش راه افتادم ، می تونستم موقعی که داریم چای می خوریم از تصمیمم بهش بگم
مریم جون اول بابا رو صدا کرد بعدم آریا رو ، فکر نمیکردم بیاد ولی اومد
، تو فکربود ، مثل این چند وقت اخیر ...
چایی رو برداشتمو به بخاری که ازش بلند میشد نگاهی کردم، انگار داشت بی صدا باهام حرف میزد!
سکوت حاکم ،اجازه داد تا تصمیمم رو بلند بگم
- مریم جون راستی می خواستم یه چیزی بهتون بگم ...
- جانم عزیزم ، می شنوم ...
- برای جمعه دارم با بچه های دانشکده میریم کویر ...
مریم جون کاملا طرفم برگشتو با چشمای سبز همیشه براقش بهم خیره شد
- جدا؟ چه جالب! ایده ی خوبی ، خیلی وقت مسافرت نرفتی ... به نظرم برو، حسابی هم خوش بگذرون ...
- ممنون ، کاش می شد همه باهم بریم !ولی بابا ظاهرا وقت نداره...
- طوری نیست ، یه بار دیگه همه باهم میریم ، اینبار تو برو همه چی رو ببین ، دفعه بعد بشو راهنمامون ... چطور سهند؟
- فکر خوبی، منم عاشق کویرم... یادت که نرفته ؟
- معلوم که نه، اون خاطره هیچ وقت فراموش شدنی نیست
مریم جون اینو گفتو خنده ی قشنگی کرد
به صورتش دقیق شدم، همیشه این آرامشش و عشق عمیقی که به بابا داشت رو تحسین میکردم، شاید برای همین بودکه هیچ وقت نتونستم ازش متنفر باشم، حتی لحظه ای ازش انرژی منفی نگرفتم، بابت این حسی که بهم می داد ،همیشه مدیونش بودم
اما یه نگاه سنگین این وسط زیادی بود، صورتمو چرخوندم، قبل اینکه چیزی بگم به حرف اومد
رفتم تو اتاقش ، داشت کتاب می خوند .
- چطوری بابایی؟
- هرچی شما بپرسی خانوم .
- هیچ وقت نیستی ، چطوری بپرسم! ؟
- خب لااقل وقتی هستم بپرس، همینم برای من کافی .
بی خیال سن و سالم شدم و روی پاش نشستم، سرمو تو سینه ش گذاشتم و گفتم:
- بابا دلم گرفته، خیلی دلم می خواد با هات تنها باشم .
- باز چیزی شده؟
- نه ...
- با آریا بحث کردی؟
- نه ، اون خیلی وقت حتی سایه ش هم دورو برمن نیست .
- بگو دقیقا چی می خوای ؟
- می خوام برم کویر، می تونی باهام بیای؟
بابا به صورتم دقیق شد ، تا حالا از این خواسته های نامعقول نداشتم، توی ذهنش دنبال یه دلیل قانع کننده می گشت .
- خودت می دونی که الان نمیشه، وقتشو ندارم دختر جان ، من چند ماه دیگه بیشتر از کارم نمونده ،فعلا نمی تونم.
- باشه ... خودم یه کاریش میکنم .
سعی کردم محکم باشم ، دیگه بچه نبودم که برای اجازه گرفتن ازش استرس داشته باشم .
- بابا می تونم با دوستام برم ، بچه های دانشکده ؟
بابا به صورتم نگاه کرد، نمی دونم چی دید که نگاهش متعجب نشد، شاید مصمم بودنم رو از چشمام خونده بود !
- خودت خوب می دونی که انگیزه ی اصلیم برای ادامه زندگی چیه؟ دیدن چشمای نازت ...پس قول بده به خاطر منم که شده مراقب خودت باشی...
توی دلم اشک ریختم ، خوشحال بودم از اینکه رفتارم طوری بوده که بابا بتونه بهم اعتمادکنه، سرمو روی شونه ش گذاشتمو از ته دل برای همیشه بودنش دعا کردم ...
- بابا مطمئن باش نمی ذارم اتفاقی بیفته ... هیچ وقت کاری نمیکنم که باعث رنجیدنت بشه ...
- می دونم ... دختر بابا عاقل تر از این حرفاست، حالا کی می خوای بری؟
- جمعه ...
- با بچه های دانشکده ؟
- آره یکی از پسرا تور ایران گردی داره، خیلی از بچه ها ثبت نام کردن ...
- بد جنس تو که می گفتی می خوای با من بری؟ همه ش فیلم بود؟
- نه به خدا، اگه شما می اومدی که بیخیال همه میشدم ...
- برو دختر، منو رنگ نکن ...
خنده ی بلندی کردمو از اتاق بیرون اومدم، شدیدا به این دوری نیاز داشتم ، رفتم سراغ مریم باید به اونم خبر می دادم :
تو آشپزخونه داشت چایی دم میکرد
- مریم جون کمک نمی خوای ؟
- نه گلم، چای دم کردم، میای تو سالن؟
- آره ،چای دور هم می چسبه ..
- پس اون بسته شکلاتم بیار...
- چشم ...
پشت سرش راه افتادم ، می تونستم موقعی که داریم چای می خوریم از تصمیمم بهش بگم
مریم جون اول بابا رو صدا کرد بعدم آریا رو ، فکر نمیکردم بیاد ولی اومد
، تو فکربود ، مثل این چند وقت اخیر ...
چایی رو برداشتمو به بخاری که ازش بلند میشد نگاهی کردم، انگار داشت بی صدا باهام حرف میزد!
سکوت حاکم ،اجازه داد تا تصمیمم رو بلند بگم
- مریم جون راستی می خواستم یه چیزی بهتون بگم ...
- جانم عزیزم ، می شنوم ...
- برای جمعه دارم با بچه های دانشکده میریم کویر ...
مریم جون کاملا طرفم برگشتو با چشمای سبز همیشه براقش بهم خیره شد
- جدا؟ چه جالب! ایده ی خوبی ، خیلی وقت مسافرت نرفتی ... به نظرم برو، حسابی هم خوش بگذرون ...
- ممنون ، کاش می شد همه باهم بریم !ولی بابا ظاهرا وقت نداره...
- طوری نیست ، یه بار دیگه همه باهم میریم ، اینبار تو برو همه چی رو ببین ، دفعه بعد بشو راهنمامون ... چطور سهند؟
- فکر خوبی، منم عاشق کویرم... یادت که نرفته ؟
- معلوم که نه، اون خاطره هیچ وقت فراموش شدنی نیست
مریم جون اینو گفتو خنده ی قشنگی کرد
به صورتش دقیق شدم، همیشه این آرامشش و عشق عمیقی که به بابا داشت رو تحسین میکردم، شاید برای همین بودکه هیچ وقت نتونستم ازش متنفر باشم، حتی لحظه ای ازش انرژی منفی نگرفتم، بابت این حسی که بهم می داد ،همیشه مدیونش بودم
اما یه نگاه سنگین این وسط زیادی بود، صورتمو چرخوندم، قبل اینکه چیزی بگم به حرف اومد