روبروش ایستادمو گفتم:
- موفق باشی جناب مهندس ، فقط امیدوارم نقشه هایی که میکشین رو سر آدمای بدبخت خراب نشه ...
می دونستم الان دلش می خواد با دستای خودش خفه م کنه ، منتها جلوی اون دختر نمی تونست، میدون برای من باز بود،ازش فاصله گرفتمو رو به اون دختر که هنوز اسمشو نمی دونستم ایستادم
- موفق باشین دختر مهندس صدر، امیدوارم کارتون خوب پیش بره...
حالا دیگه از اون خنده ی دلبرانه خبری نبودو جاشو یه خشم سرکوب شده گرفته بود
اما جوابی هم نداد ، به جاش آریا گفت:
- بشین سوگند ، به حرفای اون توجه نکن ...
آریا:
می دونستم اومدن سوگند به اینجا اصلا ایده ی جالبی نیست، ولی نتونستم در مقابل اصرار مهندس صدر بیشتر از این مقاومت کنم ، اون دوست داشت کاری که تحویل میگیره ، کاملا با استفاده از ایده و نظر دخترش پیاده شده باشه
"یه مجتمع تفریحی ده طبقه که قرار بود توی یکی از بهترین مناطق تهران ساخته بشه و از نظر طراحی و دکوراسیون داخلی بتونه حرف اول رو بزنه "
پروژه ی سختو وقت گیری بودو نمی شد تموم کارو تو مدت زمانی که مقرر کرده بودن اجرا کرد ، به خصوص که سوگند بیش از حد نکته سنج بودو نمی ذاشت کار با روند عادی خودش طی بشه
امروزم که مثلا روز تعطیل بود ، مهندس با اصرار ازم خواست تا روی یه سری از جزئیات کار کنیم
تنهایی بارانو بهونه کردم، با ریلکس ترین لحن ممکن گفت" مشکلی نیست مهندس جان، اگه براتون امکانش هست توی خونه به کارتون برسین"
بعضی وقتا دلم می خواست می تونستم بگیرمشو سرشو بکوبم به طاق مردک غرب زده ی بی شعورو، هرچند سوگند اصلا شبیه اون نبود ،ولی بازم توی روابطش آزاد بودو من نمی تونستم راحت با این مسئله کنار بیام
پوفی کردمو رو به سوگند گفتم
- ببخشید ، این روزا زیادی حساس شده ، حرفاشو به دل نگیر...
- مشکلی نیست ،ولی من واقعا فکر میکردم خواهرت باشه!
- نه ، نیست، به قول خودش ما فقط داریم کنار هم زندگی می کنیم، ولی نمی شه که همه جا این موضوعو جار زد ، ترجیح می دم همه اینطوری فکر کنن ...
- که اینطور، چقدرم ازت شاکی، چیکار کردی باهاش ؟
- بهتره بگی اون باهات چیکارکرده ! عجوبه ای که لنگه شو تا حالا ندیدم ، مدام خوددرگیری داره،هیچ وقت نفهمیدمش !
حرفم که تموم شد سوگندو سمت اتاق کارم راهنمایی کردم، سیستمو روشن کردمو خواستم بشینه و روی جاهایی که نیاز به تغییر داره علامت بزنه، نزدیک دو سه ساعتی کار کردیم ، گردنم شدیدا درد گرفته بود ، از جام بلند شدمو ببخشیدی گفتمو از اتاق بیرون زدم ، کم کم داشت حوصله ام سر می رفت
جالب که خبریم از باران نبود!
رفتم طبقه ی بالا ، صدای موزیک می اومد، از اون غمگیناش ، از اونایی که همیشه گوش میداد ، عاشق مچگیری بودم ،مثل همیشه بی هوا درو باز کردمو رفتم داخل... توی اتاقش نبود !
پنجره ی بالکن باز بودو پرده ی حریرش آرووم آرووم تکون می خورد، چند قدم جلو رفتم، حالا به بیرون دید داشتم، روی یه صندلی ننو نشسته بود
نمی دونم چرا ولی دوست داشتم بدونم خواب یا بیدار!
آرووم چند قدم باقی مونده رو هم رفتم تا بالاخره وارد بالکن شدم، باد خنکی می اومد، پشتش به من بود، بالای سرش ایستادم، چشماشو بسته بودو هدفون توی گوشش بود ، پس خودش داشت به یه چیز دیگه ای گوش میداد!
نگاهی بهش انداختم،صورتش غرق گریه بود، همیشه از دخترایی که از اشکشون به عنوان یه صلاح استفاده میکردن بدم می اومد ،ولی خیلی وقت بود که اشک اونو ندیده بودم، برای اولین بار از دیدن گریه یه دخترم دلم گرفت
خم شدم روی صورتش ،چند ثانیه ای گذشت ، یه آن مثل اینکه چیزی حس کرده باشه مثل فنر از جا پریدو هین بلندی کشیدو ایستاد
- اینجا چیکار میکنی ؟!
صداش شبیه فریاد بود، دستمو جلو بردمو تا ساکتش کنم ،سرشو پس کشید
- به من دست نزن، میگم اینجا چیکارمیکنی؟
خودمم نمی دونستم اینجا چیکار میکنم ! من الان باید پیش سوگند مشغول طرح زدن می بودم
- فکر کردم رفتی بیرون ...
- نمی دونستم این خونه در دیگه ای هم داره !
گنده زدم ، بهونه مزخرفی بود ،ولی خودمو نباختم
- حالا چرا هی عربده میزنی ؟ شدی عین این زنای سلیته ، ببر صداتو ...
- نمی خوام ،مثلا" اگه نبرم چیکارمیکنی ، هان؟
- میخوای نشونت بدم چیکار میکنم؟
دستمو دور گردنش انداختمو روی دهن گشادش گذاشتم، معلوم نبود چرا افسار پاره کرده دختره ی دیونه !
با پاش روی زمین میکوبیدو سعی میکرد دستمو گاز بگیره ،ولی بی فایده بود
این طور وقتا چقدر از ضعفش لذت می بردم ، تو دلم خندیدم " حقش دختره ی سرتق"
سرمو جلو بردمو نزدیک گوشش گفتم
- خانوم کوچولو حالا بازم شاخو شونه بکش، اصلا از این به بعد هر جا دلم بخواد هستم ، با دلیل یا بی دلیل ... می خوام بدونم کی قراره جلومو بگیره، فهمیدی یا بازم تکرار کنم ؟
- موفق باشی جناب مهندس ، فقط امیدوارم نقشه هایی که میکشین رو سر آدمای بدبخت خراب نشه ...
می دونستم الان دلش می خواد با دستای خودش خفه م کنه ، منتها جلوی اون دختر نمی تونست، میدون برای من باز بود،ازش فاصله گرفتمو رو به اون دختر که هنوز اسمشو نمی دونستم ایستادم
- موفق باشین دختر مهندس صدر، امیدوارم کارتون خوب پیش بره...
حالا دیگه از اون خنده ی دلبرانه خبری نبودو جاشو یه خشم سرکوب شده گرفته بود
اما جوابی هم نداد ، به جاش آریا گفت:
- بشین سوگند ، به حرفای اون توجه نکن ...
آریا:
می دونستم اومدن سوگند به اینجا اصلا ایده ی جالبی نیست، ولی نتونستم در مقابل اصرار مهندس صدر بیشتر از این مقاومت کنم ، اون دوست داشت کاری که تحویل میگیره ، کاملا با استفاده از ایده و نظر دخترش پیاده شده باشه
"یه مجتمع تفریحی ده طبقه که قرار بود توی یکی از بهترین مناطق تهران ساخته بشه و از نظر طراحی و دکوراسیون داخلی بتونه حرف اول رو بزنه "
پروژه ی سختو وقت گیری بودو نمی شد تموم کارو تو مدت زمانی که مقرر کرده بودن اجرا کرد ، به خصوص که سوگند بیش از حد نکته سنج بودو نمی ذاشت کار با روند عادی خودش طی بشه
امروزم که مثلا روز تعطیل بود ، مهندس با اصرار ازم خواست تا روی یه سری از جزئیات کار کنیم
تنهایی بارانو بهونه کردم، با ریلکس ترین لحن ممکن گفت" مشکلی نیست مهندس جان، اگه براتون امکانش هست توی خونه به کارتون برسین"
بعضی وقتا دلم می خواست می تونستم بگیرمشو سرشو بکوبم به طاق مردک غرب زده ی بی شعورو، هرچند سوگند اصلا شبیه اون نبود ،ولی بازم توی روابطش آزاد بودو من نمی تونستم راحت با این مسئله کنار بیام
پوفی کردمو رو به سوگند گفتم
- ببخشید ، این روزا زیادی حساس شده ، حرفاشو به دل نگیر...
- مشکلی نیست ،ولی من واقعا فکر میکردم خواهرت باشه!
- نه ، نیست، به قول خودش ما فقط داریم کنار هم زندگی می کنیم، ولی نمی شه که همه جا این موضوعو جار زد ، ترجیح می دم همه اینطوری فکر کنن ...
- که اینطور، چقدرم ازت شاکی، چیکار کردی باهاش ؟
- بهتره بگی اون باهات چیکارکرده ! عجوبه ای که لنگه شو تا حالا ندیدم ، مدام خوددرگیری داره،هیچ وقت نفهمیدمش !
حرفم که تموم شد سوگندو سمت اتاق کارم راهنمایی کردم، سیستمو روشن کردمو خواستم بشینه و روی جاهایی که نیاز به تغییر داره علامت بزنه، نزدیک دو سه ساعتی کار کردیم ، گردنم شدیدا درد گرفته بود ، از جام بلند شدمو ببخشیدی گفتمو از اتاق بیرون زدم ، کم کم داشت حوصله ام سر می رفت
جالب که خبریم از باران نبود!
رفتم طبقه ی بالا ، صدای موزیک می اومد، از اون غمگیناش ، از اونایی که همیشه گوش میداد ، عاشق مچگیری بودم ،مثل همیشه بی هوا درو باز کردمو رفتم داخل... توی اتاقش نبود !
پنجره ی بالکن باز بودو پرده ی حریرش آرووم آرووم تکون می خورد، چند قدم جلو رفتم، حالا به بیرون دید داشتم، روی یه صندلی ننو نشسته بود
نمی دونم چرا ولی دوست داشتم بدونم خواب یا بیدار!
آرووم چند قدم باقی مونده رو هم رفتم تا بالاخره وارد بالکن شدم، باد خنکی می اومد، پشتش به من بود، بالای سرش ایستادم، چشماشو بسته بودو هدفون توی گوشش بود ، پس خودش داشت به یه چیز دیگه ای گوش میداد!
نگاهی بهش انداختم،صورتش غرق گریه بود، همیشه از دخترایی که از اشکشون به عنوان یه صلاح استفاده میکردن بدم می اومد ،ولی خیلی وقت بود که اشک اونو ندیده بودم، برای اولین بار از دیدن گریه یه دخترم دلم گرفت
خم شدم روی صورتش ،چند ثانیه ای گذشت ، یه آن مثل اینکه چیزی حس کرده باشه مثل فنر از جا پریدو هین بلندی کشیدو ایستاد
- اینجا چیکار میکنی ؟!
صداش شبیه فریاد بود، دستمو جلو بردمو تا ساکتش کنم ،سرشو پس کشید
- به من دست نزن، میگم اینجا چیکارمیکنی؟
خودمم نمی دونستم اینجا چیکار میکنم ! من الان باید پیش سوگند مشغول طرح زدن می بودم
- فکر کردم رفتی بیرون ...
- نمی دونستم این خونه در دیگه ای هم داره !
گنده زدم ، بهونه مزخرفی بود ،ولی خودمو نباختم
- حالا چرا هی عربده میزنی ؟ شدی عین این زنای سلیته ، ببر صداتو ...
- نمی خوام ،مثلا" اگه نبرم چیکارمیکنی ، هان؟
- میخوای نشونت بدم چیکار میکنم؟
دستمو دور گردنش انداختمو روی دهن گشادش گذاشتم، معلوم نبود چرا افسار پاره کرده دختره ی دیونه !
با پاش روی زمین میکوبیدو سعی میکرد دستمو گاز بگیره ،ولی بی فایده بود
این طور وقتا چقدر از ضعفش لذت می بردم ، تو دلم خندیدم " حقش دختره ی سرتق"
سرمو جلو بردمو نزدیک گوشش گفتم
- خانوم کوچولو حالا بازم شاخو شونه بکش، اصلا از این به بعد هر جا دلم بخواد هستم ، با دلیل یا بی دلیل ... می خوام بدونم کی قراره جلومو بگیره، فهمیدی یا بازم تکرار کنم ؟