هشتم) دو سوی عشق حسی
عاطفۀ عشق در پی تجربۀ زیبایی پدیدار میشود. این تجربه را شوریدۀ شیرازی در یک بیت از غزلی به مطلع:
ازبسکه غم به سینۀ من بسته راه را
دیگر مجال آمدوشد نیست آه را
اینگونه بیان کرده است:
دانم چو دیده دید دل از کف رود، ولی
نتْوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را
این تجربه بین تمام افراد انسانی مشترک است؛ اعم از فرهیختگان و نافرهیختگان، غنی و فقیر، و شاه و گدا، که دل سپردن به زیبایی ذاتی است و گرایش به حُسن و جمال را در نهاد آدمی به ودیعت نهادهاند. در افسانهها ــ که جمله گویای حقیقتاند ــ بسیار خواندهایم که فیالمثل گدایی عاشق دختر پادشاه میشود و جای شگفتی هم نيست که دل نه مرز میشناسد و نه به تعبیر امروزیها، خط قرمز! شناسندۀ حد و مرز، عقل است و بس.
با بیان این مقدمه و در پی تأکید بر مرزناشناسی دل و عشق، اکنون با توجه به گوناگونی عاشقان، با دو گونه عاشق سروکار داریم و با دو گونه عشق حسی بهعنوان نخستین مرتبه و مرحلۀ عشق.
از اینجا اندیشیدن به معشوق و پیوسته فکر کردن به عشق آغاز میشود تا برسد به مرحلهای که به گفتۀ حافظ «فکر عاشق در ضمیر او گم شود»:
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
از سوی دیگر، بیقراریهای عاشقانه و شوق دیدار معشوق موجب میشود که عاشق نه فقط «گاهی از کوچۀ معشوقۀ خود بگذرد» که بسا به تعبیر سعدی، استادسخن و حکمت و عشق، «درِ سرای معشوق راهم به سر بکوبد»:
حدیت عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد درِ سرایی را
اما در این مرحله عشقِ حسی بر بنیاد فرهیختگی و کمفرهیختگی و نافرهیختگی عاشقان ــ آنسان که ابنعربی هم گفته است ــ به دو گونه و دو جریان تقسیم میشود: حیوانی و انسانی.
عشق انسانی، درپرتو فرهیختگی عاشق پرورده میشود و استمرارمییابد و ره به مراحل بعدی میبرد؛ به عشق خیالی هنرآفرین و به عشق عرفانی، احیاناً!
و عشق حیوانی ــ که ترجیح میدهم بگویم ناانسانی ــ اگر از لحاظ روند شکلگیری و بدان سبب که واکنش درونی ادراک زیبایی است، عشق نامیده میشود، بیگمان از لحاظ نافرهیختگی و کمفرهیختگیِ عاشق و نیز از لحاظ رفتار خودخواهانۀ عاشق، عشق محسوب نمیشود که چنین عاشقی در خدمت ارضاء میل خویش و درواقع در پی تحقق تمنای خویشتن است و اگر عاشقی ــ که عشق او انسانی است ــ همنوا با حافظ زمزمه کند که:
میل من سوی وصال و قصد او (= معشوق) سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
عاشقی که عشق او «ناانسانی» است در پی برآوردن آرزوهای خود، حتی از طریق اعمال خشونت است: از خودکشی تا بدنام کردن معشوق، تا ضرب و شتم و پاشیدن اسید و تا احیاناً کشتن معشوق! رویدادهایی ناخجسته که دریغادریغ در مواردی شاهد آنیم و همین امر است که حیوانیت یعنی خودخواهی بهجای معشوق خواهی و تلاش برای برآوردن کام خود بهرغم خواست معشوق، بهجای ترک کام خود گرفتن، با هدف برآمدن کام معشوق، بر عشق سایه میاندازد و عشق را از پایگاهی بلند به مرتبۀ پست حیوانی فرومیافکند و سزاوار اتّصاف به صفت حیوانی میسازد و دریغا که در بسیاری موارد به نام عشق، فاجعه میآفریند... و چنین است که سعدی حکیمانه و هنرمندانه، از سر درد، میسراید:
هرکسی را نتوان گفت که صاحبنظر است
عشقبازی دگر و نفسپرستی دگر است
@a_daadbeh
عاطفۀ عشق در پی تجربۀ زیبایی پدیدار میشود. این تجربه را شوریدۀ شیرازی در یک بیت از غزلی به مطلع:
ازبسکه غم به سینۀ من بسته راه را
دیگر مجال آمدوشد نیست آه را
اینگونه بیان کرده است:
دانم چو دیده دید دل از کف رود، ولی
نتْوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را
این تجربه بین تمام افراد انسانی مشترک است؛ اعم از فرهیختگان و نافرهیختگان، غنی و فقیر، و شاه و گدا، که دل سپردن به زیبایی ذاتی است و گرایش به حُسن و جمال را در نهاد آدمی به ودیعت نهادهاند. در افسانهها ــ که جمله گویای حقیقتاند ــ بسیار خواندهایم که فیالمثل گدایی عاشق دختر پادشاه میشود و جای شگفتی هم نيست که دل نه مرز میشناسد و نه به تعبیر امروزیها، خط قرمز! شناسندۀ حد و مرز، عقل است و بس.
با بیان این مقدمه و در پی تأکید بر مرزناشناسی دل و عشق، اکنون با توجه به گوناگونی عاشقان، با دو گونه عاشق سروکار داریم و با دو گونه عشق حسی بهعنوان نخستین مرتبه و مرحلۀ عشق.
از اینجا اندیشیدن به معشوق و پیوسته فکر کردن به عشق آغاز میشود تا برسد به مرحلهای که به گفتۀ حافظ «فکر عاشق در ضمیر او گم شود»:
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
از سوی دیگر، بیقراریهای عاشقانه و شوق دیدار معشوق موجب میشود که عاشق نه فقط «گاهی از کوچۀ معشوقۀ خود بگذرد» که بسا به تعبیر سعدی، استادسخن و حکمت و عشق، «درِ سرای معشوق راهم به سر بکوبد»:
حدیت عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد درِ سرایی را
اما در این مرحله عشقِ حسی بر بنیاد فرهیختگی و کمفرهیختگی و نافرهیختگی عاشقان ــ آنسان که ابنعربی هم گفته است ــ به دو گونه و دو جریان تقسیم میشود: حیوانی و انسانی.
عشق انسانی، درپرتو فرهیختگی عاشق پرورده میشود و استمرارمییابد و ره به مراحل بعدی میبرد؛ به عشق خیالی هنرآفرین و به عشق عرفانی، احیاناً!
و عشق حیوانی ــ که ترجیح میدهم بگویم ناانسانی ــ اگر از لحاظ روند شکلگیری و بدان سبب که واکنش درونی ادراک زیبایی است، عشق نامیده میشود، بیگمان از لحاظ نافرهیختگی و کمفرهیختگیِ عاشق و نیز از لحاظ رفتار خودخواهانۀ عاشق، عشق محسوب نمیشود که چنین عاشقی در خدمت ارضاء میل خویش و درواقع در پی تحقق تمنای خویشتن است و اگر عاشقی ــ که عشق او انسانی است ــ همنوا با حافظ زمزمه کند که:
میل من سوی وصال و قصد او (= معشوق) سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست
عاشقی که عشق او «ناانسانی» است در پی برآوردن آرزوهای خود، حتی از طریق اعمال خشونت است: از خودکشی تا بدنام کردن معشوق، تا ضرب و شتم و پاشیدن اسید و تا احیاناً کشتن معشوق! رویدادهایی ناخجسته که دریغادریغ در مواردی شاهد آنیم و همین امر است که حیوانیت یعنی خودخواهی بهجای معشوق خواهی و تلاش برای برآوردن کام خود بهرغم خواست معشوق، بهجای ترک کام خود گرفتن، با هدف برآمدن کام معشوق، بر عشق سایه میاندازد و عشق را از پایگاهی بلند به مرتبۀ پست حیوانی فرومیافکند و سزاوار اتّصاف به صفت حیوانی میسازد و دریغا که در بسیاری موارد به نام عشق، فاجعه میآفریند... و چنین است که سعدی حکیمانه و هنرمندانه، از سر درد، میسراید:
هرکسی را نتوان گفت که صاحبنظر است
عشقبازی دگر و نفسپرستی دگر است
@a_daadbeh