کاش توی یه آپارتمان خیلی کوچیک زندگی میکردیم. تا نصفه شب بیدار میموندیم و با آهنگهای قدیمی میرقصیدیم. کل اتاق رو پر می کردیم از گل و گیاه. میذاشتیم نور همهجا رو روشن کنه.کاش پنجرهمون رو به خیابون باز میشد و موقع بارون پنجره هارو تا اخر باز میکردیم و کنار پنجره مینشستیم. تو واسم قهوه درست می کردی و منم واست با صدای بلند کتاب و شعر میخوندم. آدمای توی خیابون رو میدیدیم و با خودمون فکر میکردیم که هرکدوم چه داستانی دارن. شروع می کردیم به دیدن فیلمای مورد علاقهمون و خودمونو جای تکتک شخصیتها جا می زدیم. کم کم پول جمع میکردیم و میرفتیم سفر.سوار قطار میشدیم و هردفعه یه شهر کوچیک رو میگشتیم و با کوچهها و خیابونهای جدید آشنا میشدیم.با هم درمورد موضوعهای مختلف حرف میزدیم و با هم به نتیجههای بیمعنی میرسیدیم و میخندیدیم. بحث میکردیم. عصبانی میشدیم.گریه می کردیم. جوونی میکردیم. یه زندگیای میساختیم که چند سال بعد بگیم«پس زندگی این بود.چه خارق العاده و شگفتانگیز!»