#روایت
#ستاره_های_خاکی
زودتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد، نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار. اوستا مي‌گفت «صد بار اين بچه را امتحان كردم؛ پول زير شيشه‌ي ميز گذاشتم، توي دخل دم دست گذاشتم. ولي يه بار نديدم اين بچه خطا كنه.
#ابراهیم_همت
#راهی_در_راه_است
@abna_o_zahra
#ستاره_های_خاکی
زودتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد، نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار. اوستا مي‌گفت «صد بار اين بچه را امتحان كردم؛ پول زير شيشه‌ي ميز گذاشتم، توي دخل دم دست گذاشتم. ولي يه بار نديدم اين بچه خطا كنه.
#ابراهیم_همت
#راهی_در_راه_است
@abna_o_zahra