Yuu otosaka
بعد از اون اتفاقی که براش افتاد و ضربه ای که خورد کم کم روح و جسمش هردو ساکت شد. فقط با یه نگاه سرد و بدون یه کلمه حرف از همه چیز و همه کس میگذشت. نه اینکه حرفی برا گفتن نداشته باشه، فقط انگار میترسید اگه دهن باز کنه اشکاش جاری بشن. نه اینکه نخواد درد توی قلبشو بروز بده، ولی هیچکس درکش نمیکنه و نمیخواد مورد ترحم دیگران قرار بگیره، نمیخواد ضعیف جلوه کنه. مثل یه عروسک شده بود، انگار از خودش جدا شده بود و حتی خودشم خودشو نمیشناخت. ولی یه شب، یه شب درمورد همه خستگیا و غماش حرف زد، یه دل سیر گریه کرد، پذیرفت چیزی که رفته برنمیگرده و باید هرطور شده سرپا شه، ازون شب کم کم همه چیز درست شد و نمیگم مثل قبل شد، ولی حالش یه کوچولو بهتر شد
@ependiks
بعد از اون اتفاقی که براش افتاد و ضربه ای که خورد کم کم روح و جسمش هردو ساکت شد. فقط با یه نگاه سرد و بدون یه کلمه حرف از همه چیز و همه کس میگذشت. نه اینکه حرفی برا گفتن نداشته باشه، فقط انگار میترسید اگه دهن باز کنه اشکاش جاری بشن. نه اینکه نخواد درد توی قلبشو بروز بده، ولی هیچکس درکش نمیکنه و نمیخواد مورد ترحم دیگران قرار بگیره، نمیخواد ضعیف جلوه کنه. مثل یه عروسک شده بود، انگار از خودش جدا شده بود و حتی خودشم خودشو نمیشناخت. ولی یه شب، یه شب درمورد همه خستگیا و غماش حرف زد، یه دل سیر گریه کرد، پذیرفت چیزی که رفته برنمیگرده و باید هرطور شده سرپا شه، ازون شب کم کم همه چیز درست شد و نمیگم مثل قبل شد، ولی حالش یه کوچولو بهتر شد
@ependiks