📕
بشنو از من چون حكايت میكنم
خواب ديشب را روايت میكنم
ديشب اندر خواب ديدم مولوی
شاعر صدها هزاران مثنوی
روح او از قونيه تيک آف كرد
يک نظر بر عالم اطراف کرد
چون گذشت از مرز بازرگان همی
زير لب میخواند با خود مثنوی
هر كسی كو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
او بهسوی بلخ و مشرق میشتافت
با سماعش لايههای جو شكافت
گفتم ای مولای خوب و پاک ما
بلخ ديگر نيست جزو خاک ما
بلخ و خوارزم و بخارا از وطن
گشته منفکّ و به كلّی راحتن
گفت پس كو باميان و نخجوان
يا سمرقند و هرات و ايروان
گفتم اينها چون زيادی بودهاند
پادشاه از كيسهشان بخشيدهاند
گفت پس اندر كدامين سرزمين
میزيند ايرانيان راستين؟
گفتمش شيراز و رشت و اصفهان
زاهدان، تبريز و سمنان، سيستان
مشهد و ساری، اراک و بيرجند
عدهای هم که ز ايران رفتهاند
گفت اكنون مركز ايران كجاست؟
در كدامين شهر غوغاها بپاست؟
گفتمش تهران بود، مولای ما
ليدر تورت شوم با من بيا
بردمش با خود به تهرانِ بزرگ
آن كلانشهر عظيم و بس سُترگ
چون كه دود شهر را از دور ديد
از تعجب يک وجب از جا پريد
گفت این دود پراکنده ز چیست؟
آتشی در نیسِتان یا خرمنی است؟
زود باش آتش گرفته شهرتان
كن خبر داروغه و آتشنشان
گفتمش مولا نزن تو بالبال
دودِ خودروهاست بابا بیخيال
ما همه مشتاق آثار تویيم
عاشق و سرمست اشعار توييم
نام خود بينی بههرجا بنگری
سردر كافه، هتل يا زرگری
هم چهارراه و خيابان، مولوی
كوچه و بنبست و ميدان، مولوی
گفت من آگه نبودم اينقدر
عاشق شعريد و فرهنگ و هنر
دست من گير و به آنجاها ببر
تا ببينم مردم كُوی و گذر
بردمش با خود خيابان خودش
مطمئن بودم كه میآيد خوشش
از سرا و تيمچه، تا پامنار
از سر بازارچه، تا پاچنار
میكشاندم مولوی را با خودم
در ميان ازدحام و دود و دم
خلق در طول خيابانها روان
بين خودروها ولو پير و جوان
بوق و سوت و گاز و ويراژ و موتور
گوييا گُمگشته با بارش شتر
كودكی اموال دزدی میفروخت
گوشی همراه و ارز و كارتِ سوخت
يك گروه مالخر در چارراه
هم بساط سرقت گوشی به راه
بين شرخرها و دلالان ارز
شد پشيمان آمده اين سوی مرز
الغرض ملای رومی مولوی
در خيابان خودش شد منزوی
آنقدر گرداندمش بالا و پست
گفت اوه ای دوست بس حالم بد است
من شدم سردرد ازین غوغا و داد
آتش است اين بانگها و نيست داد
بردمش جايی مصفّا و خنک
قيطريه، زعفرانيه، ونک
ماركت و پاساژ و كافیشاپ و مال
تا مگر يادش رود آن قيل و قال
چون كه او برچسب قيمتها بديد
نعرهای زد جامهاش بر تن دريد
رو به صحرا و بيابانها نمود
گفتمش ای شيخ اين حالت چه بود؟
گفت بخشيدم عطايش بر لقا
اين چه بلوايی است يارب، خالقا
هم شلوغی، دود و اين آلودگی
هم گرانی، آخر اين شد زندگی؟
ای دو صد رحمت به روم و ترکیه
این وطن انگار هرکی هرکیه
باز گردم بر مزارم که ممات
بهتر از اینگونه در قید حیات
@adabiyat_ahmadi
بشنو از من چون حكايت میكنم
خواب ديشب را روايت میكنم
ديشب اندر خواب ديدم مولوی
شاعر صدها هزاران مثنوی
روح او از قونيه تيک آف كرد
يک نظر بر عالم اطراف کرد
چون گذشت از مرز بازرگان همی
زير لب میخواند با خود مثنوی
هر كسی كو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
او بهسوی بلخ و مشرق میشتافت
با سماعش لايههای جو شكافت
گفتم ای مولای خوب و پاک ما
بلخ ديگر نيست جزو خاک ما
بلخ و خوارزم و بخارا از وطن
گشته منفکّ و به كلّی راحتن
گفت پس كو باميان و نخجوان
يا سمرقند و هرات و ايروان
گفتم اينها چون زيادی بودهاند
پادشاه از كيسهشان بخشيدهاند
گفت پس اندر كدامين سرزمين
میزيند ايرانيان راستين؟
گفتمش شيراز و رشت و اصفهان
زاهدان، تبريز و سمنان، سيستان
مشهد و ساری، اراک و بيرجند
عدهای هم که ز ايران رفتهاند
گفت اكنون مركز ايران كجاست؟
در كدامين شهر غوغاها بپاست؟
گفتمش تهران بود، مولای ما
ليدر تورت شوم با من بيا
بردمش با خود به تهرانِ بزرگ
آن كلانشهر عظيم و بس سُترگ
چون كه دود شهر را از دور ديد
از تعجب يک وجب از جا پريد
گفت این دود پراکنده ز چیست؟
آتشی در نیسِتان یا خرمنی است؟
زود باش آتش گرفته شهرتان
كن خبر داروغه و آتشنشان
گفتمش مولا نزن تو بالبال
دودِ خودروهاست بابا بیخيال
ما همه مشتاق آثار تویيم
عاشق و سرمست اشعار توييم
نام خود بينی بههرجا بنگری
سردر كافه، هتل يا زرگری
هم چهارراه و خيابان، مولوی
كوچه و بنبست و ميدان، مولوی
گفت من آگه نبودم اينقدر
عاشق شعريد و فرهنگ و هنر
دست من گير و به آنجاها ببر
تا ببينم مردم كُوی و گذر
بردمش با خود خيابان خودش
مطمئن بودم كه میآيد خوشش
از سرا و تيمچه، تا پامنار
از سر بازارچه، تا پاچنار
میكشاندم مولوی را با خودم
در ميان ازدحام و دود و دم
خلق در طول خيابانها روان
بين خودروها ولو پير و جوان
بوق و سوت و گاز و ويراژ و موتور
گوييا گُمگشته با بارش شتر
كودكی اموال دزدی میفروخت
گوشی همراه و ارز و كارتِ سوخت
يك گروه مالخر در چارراه
هم بساط سرقت گوشی به راه
بين شرخرها و دلالان ارز
شد پشيمان آمده اين سوی مرز
الغرض ملای رومی مولوی
در خيابان خودش شد منزوی
آنقدر گرداندمش بالا و پست
گفت اوه ای دوست بس حالم بد است
من شدم سردرد ازین غوغا و داد
آتش است اين بانگها و نيست داد
بردمش جايی مصفّا و خنک
قيطريه، زعفرانيه، ونک
ماركت و پاساژ و كافیشاپ و مال
تا مگر يادش رود آن قيل و قال
چون كه او برچسب قيمتها بديد
نعرهای زد جامهاش بر تن دريد
رو به صحرا و بيابانها نمود
گفتمش ای شيخ اين حالت چه بود؟
گفت بخشيدم عطايش بر لقا
اين چه بلوايی است يارب، خالقا
هم شلوغی، دود و اين آلودگی
هم گرانی، آخر اين شد زندگی؟
ای دو صد رحمت به روم و ترکیه
این وطن انگار هرکی هرکیه
باز گردم بر مزارم که ممات
بهتر از اینگونه در قید حیات
@adabiyat_ahmadi