جلوی رویم میخندید، قهقهاش انقدر بلند بود که تمام اجزای تنم تکان میخوردند. ترسیدم، از روزی که خواندم هر که بیشتر قهقههایش پرده گوشهایمان را برقصاند ، غصههایش اشکهای چشم را بیشتر به بازی میگیرد، آرام دست بر روی شانهاش گذاشتم؛ در آغوش گرفتمش که نمناکی لباسم مرا از افکارم راند.🌊