دو فنجان چای مقابل هردویمان قرار میدهم.بخارها در هوا میرقصند.نگاهش به فنجان هاست و چشمانش پیچوتاب بخار هارا دنبال میکنند.
مژه های بلندش آن دوسیاهچاله افسونگر را در خود محاصره کردهاند و اخم هایش همدیگر را در آغوش کشیده اند.
غیر از او چه کسی میتواند با اخم هم رباینده دل من باشد؟! یقین دارم هیچکس!.
انگار در خیالاتش پرسه میزند.
عادت دارد زمانی که در کوچه افکارش قدم میزند دست هایش را به روی سینهاش قفل کند و مانند یک اثر هنری ژست بگیرد.
نگاهم را به سمت لباس هایش میکشم.همان پیرهن سفید رنگش که علاقه زیادی به آن دارد تنش است و آویز به طرح آجفیلش بر روی آن خودنمایی میکند.چقدر به او میآید.
امان از موهای لخت و به رنگ شباش که وقتی انگشتانش را میان آن ها حرکت میدهد غوغایی در وجودم بهپا میشود.
بلند میشوم و گیتار مشکی رنگش را به دستانش میدهم؛نگاهم میکند و لبهایش انحایی زیبا را ایجاد میکنند و به رویم لبخند میزند.در کنجی مینشینم و به حرکت دستهایش بر روی تارهای ساز خیره میشوم.
آنقدر قشنگ مینوازد که انگار با آن دستان بزرگش تار هارا نوازش میکند.لحظه ای بعد صدایش در گوشهایم طنین انداز می شود.امان از صدایش که به گرمی آفتاب تابستانی است که به روح خستهام زندگی میبخشد و آنقدر دلنشین که به جرات کلمات برای وصف آن عاجز میمانند.
میخواند و مینوازد و من با صدایش و آن شعر زیبا مست شدهٔ خیالاتم میشوم.
میداند که چقدر دیوانه کننده کلمات را ادا میکند؟! نمیداند که اگر میدانست با این کارش چه بر سرم می آورد شاید کمی مراعات دلم را میکرد.
-آنیلنوشت
مژه های بلندش آن دوسیاهچاله افسونگر را در خود محاصره کردهاند و اخم هایش همدیگر را در آغوش کشیده اند.
غیر از او چه کسی میتواند با اخم هم رباینده دل من باشد؟! یقین دارم هیچکس!.
انگار در خیالاتش پرسه میزند.
عادت دارد زمانی که در کوچه افکارش قدم میزند دست هایش را به روی سینهاش قفل کند و مانند یک اثر هنری ژست بگیرد.
نگاهم را به سمت لباس هایش میکشم.همان پیرهن سفید رنگش که علاقه زیادی به آن دارد تنش است و آویز به طرح آجفیلش بر روی آن خودنمایی میکند.چقدر به او میآید.
امان از موهای لخت و به رنگ شباش که وقتی انگشتانش را میان آن ها حرکت میدهد غوغایی در وجودم بهپا میشود.
بلند میشوم و گیتار مشکی رنگش را به دستانش میدهم؛نگاهم میکند و لبهایش انحایی زیبا را ایجاد میکنند و به رویم لبخند میزند.در کنجی مینشینم و به حرکت دستهایش بر روی تارهای ساز خیره میشوم.
آنقدر قشنگ مینوازد که انگار با آن دستان بزرگش تار هارا نوازش میکند.لحظه ای بعد صدایش در گوشهایم طنین انداز می شود.امان از صدایش که به گرمی آفتاب تابستانی است که به روح خستهام زندگی میبخشد و آنقدر دلنشین که به جرات کلمات برای وصف آن عاجز میمانند.
میخواند و مینوازد و من با صدایش و آن شعر زیبا مست شدهٔ خیالاتم میشوم.
میداند که چقدر دیوانه کننده کلمات را ادا میکند؟! نمیداند که اگر میدانست با این کارش چه بر سرم می آورد شاید کمی مراعات دلم را میکرد.
-آنیلنوشت