حوالی سه بامداد بود. روی تخت بغل صندلیم نشسته بودم سرم رو به دیوار تکیه دادم بودم و در حالی که دستم درد میکرد به لامپاتاق خیره شده بودم (یه حالت خود آزاری داشتم نگاه میکردم بهش تا چشمم رو بزنه.) همه جا غرق سکوت بود ، و من ۴۰ درصد هوشیاری داشتم و طبیعتاً مغزم خواب بود. صدای فریاد بلند شد نمیفهمیدم چی میگن فقط میشنیدم یه صدای غیر عادی داره میاد و هی نزدیک میشد.با صدای باز شدن درو برخورد محکمش به دیوار سیخ شدم ضربان قلبم رفته بود بالا ، میخواستم شاکی بشم بگم این چه شیوهی غلطی بود که بدین حالت وارد اتاق شدید که چشمم به دختر بچه بی حال روی دست مادر افتاد. نرس (پرستار) رسید گفت :خانم دکتر تب شون بالا بوده مادرش خوابش برده تشنج کردن. مستعجل وار خیز برداشتم سمت دختر بچه از دست مادر گرفتمش همین که رو دو دستم بغلش کردم درد دستم مثل یه پُتک خورد توی سرم انقدری بهم فشار آورد که اشک چشمم از درد شروع به ریزش کرد. مادرش فقط داد میزد لهجه داشت و نمیفهمیدم چیمیگه. دختر بچه بیدار بود اقدامات لازم انجام شد و خواستم حداقل تا صبح تحت نظر خودمون باشه ، پدرش اومد دو دستی بچه رو بغل کرد و در حالی که از اتاق من خارج میشد با همون و زبان لهجه خاص خودشون خطاب به خانمش با لحن نه چندان مناسب یه چیزی گفت که به پشتوانهی اون خانم شروع کرد چنگ کشیدن توی صورتش یه آن ترسیدم تاحالا من همچین رفتاری ندیده بودم فقط دست هاش رو گرفتم گفتم: نکن عزیزمن نکن. نمیفهمیدم چی میگفت آقای "من" و خانم "عو" رسیدن و تا درب خروجی اتاق من مشایعتش کردن. من موندم و صدای توی گوشم ، تداعی شدن صحنه هایی که دیده بودم دقیقا در مرکز اتاق و خدا میدونه که چندتا مسکن خوردم تا این دست آروم گرفت. حوالی ۵ صبح بود به خانم دکتر گفتم دیشب همسر اون خانم چی بهش گفت که صداشون بلند شد سرش رو نزدیک سرم کرد و گفت : بهش گفت فردا صبح طلاقت میدم و... دلم هُری ریخت. مدام از خودم میپرسیدم اینه زندگیه مشترک ؟ اینه ازدواج ؟ اینه ... تقریباً ساعت ۵ صبح بود بعد سحر حالت تهوع شدید پیدا کردم کتم رو پوشیدم رفتم محوطه داشتم قدم میزدم در حالی که میلرزیدم دیدم پشت ساختمون همون خانم و آقاهه نشستن خانمِ نشسته بود و آقا روی پاهاش خوابیده بود. عینکم همراهم نبود چشم هام رو ریز کردم ببینم درست دیدم یا نه که نشد تشخیص بدم بهشون نزدیک شدم از پشت سر و از لهجهشون در حالی که داشتن آروم آروم با هم حرف میزدن فهمیدم خودشون هستن. انقدر دلم قرص شد که قادر به وصفش نیستم فقط موقع برگشت گفتم کَرَمت و شُکر. موقع خشم هیچ کدوم نمیفهمیم چی داریم میگیم یا چه کاری داریم انجام میدیم. اومدم داخل اتاق نزدیک شش صبح بود و من ۷ میتونستم برم خونه ، همین که نشستم رو صندلی در اتاق رو زدن و صدا آشنا بود گفتم به به آقای داماد بفرمایید تو دکتر وارد شد بعد از احوال پرسی و شرح ما وقع گفت یک ساعت زود تر اومدم که شما زود تر برید خونه ، ادمینم پاشد و جل و پلاسش رو جمع کرد و الان خوابیده روی تخت اتاقش و داره درد معدهی ناشی از مصرف مسکن های سحر رو متحمل میشه و جرات هم نداره حرف بزنه و الا مامان خانمش سر به شکایت و ... میگشاید.
بلی:)خدا عاقبت همه مون رو ختم بخیر کنه.
بلی:)خدا عاقبت همه مون رو ختم بخیر کنه.