در یک روز بارانی که نسیم دل انگیزی می وزید و آب زلالی از رودخانه ها جاری می شد، گل ها و درختان شاد و خوشحال بودند سه دختر به نام های یاچی، ماشیرو و میموسا به دنیا آمدند.
یاچی، دختری بود با چشمای بنفش کم رنگ و موهای سفید.
ماشیرو، موهای مشکی و چشمای سبز رنگی داشت .
و میموسا چشمایی به رنگ دریا و موهای بنفش پر رنگ داشت.
ولی هیچ کس نمی دانست آنها قدرت های غیر انسانی دارند. 2ماه از دنیا آمدنشان نگذشته بود که پدر و مادرشان با چیز عجیبی رو به رو شدن. وقتی یاچی ناراحت،عصبانی یا گریه می کرد طوفان میشد یا باد نمی وزید.
ماشیرو هم وقتی ناراحت ،عصبی بود یا گریه می کرد زمین ترک برمی داشت گل ها و درختان پژمرده می شدند و میموسا آن همینطور وقتی عصبانی ناراحت بود یا گریه می کرد بارش باران شدید می شد یا سیل می آمد و رود ها ، دریاها یا دریاچه ها خشک می شد. دختر ها نمی توانستند قدرت غیر انسانی شان را کنترل کنند و همین باعث خرابی می شد. به خاطر همین مردم آن ها را نحس می دانستند و قبولشان نداشتند و برای اینکه شبیه هم نبودند مسخره می شدند . پدرومادرشان آنهارا تا10 سالگی به سختی بزرگ کردند ولی به خاطر اینکه دختر هایشان آنجا راحت نبودند مجبور شدند آنهارا به جنگل ببرند. پدرشان برای آنها یک کلبه ی بزرگ ساخت. برای اینکه دخترانش درامان بمانند، سَمی درست کردمثل حفاظ که فقط افراد پاک می توانستند وارد شوند. هرموقع یاچی،ماشیرو و میموسا درخطر بودند موجودات آسمان،زمین و دریا به آنها کمک می کردند . اما تا الان که آنها 15سالشان است هنوز هم نمی توانند قدرتشان را کنترل کنند...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این مقدمه ی رمان {پانزده سال بدبختی} بود اگر دوست دارید ادامه ی این رمان را بخونید کانال ما را دنبال کنید اگر ممبرهای کانال به80 برسه رمان را میزاریم😊
زود باش چرا نشستی بدو بیا که از دستت رفته😍
در یک روز بارانی که نسیم دل انگیزی می وزید و آب زلالی از رودخانه ها جاری می شد، گل ها و درختان شاد و خوشحال بودند سه دختر به نام های یاچی، ماشیرو و میموسا به دنیا آمدند.
یاچی، دختری بود با چشمای بنفش کم رنگ و موهای سفید.
ماشیرو، موهای مشکی و چشمای سبز رنگی داشت .
و میموسا چشمایی به رنگ دریا و موهای بنفش پر رنگ داشت.
ولی هیچ کس نمی دانست آنها قدرت های غیر انسانی دارند. 2ماه از دنیا آمدنشان نگذشته بود که پدر و مادرشان با چیز عجیبی رو به رو شدن. وقتی یاچی ناراحت،عصبانی یا گریه می کرد طوفان میشد یا باد نمی وزید.
ماشیرو هم وقتی ناراحت ،عصبی بود یا گریه می کرد زمین ترک برمی داشت گل ها و درختان پژمرده می شدند و میموسا آن همینطور وقتی عصبانی ناراحت بود یا گریه می کرد بارش باران شدید می شد یا سیل می آمد و رود ها ، دریاها یا دریاچه ها خشک می شد. دختر ها نمی توانستند قدرت غیر انسانی شان را کنترل کنند و همین باعث خرابی می شد. به خاطر همین مردم آن ها را نحس می دانستند و قبولشان نداشتند و برای اینکه شبیه هم نبودند مسخره می شدند . پدرومادرشان آنهارا تا10 سالگی به سختی بزرگ کردند ولی به خاطر اینکه دختر هایشان آنجا راحت نبودند مجبور شدند آنهارا به جنگل ببرند. پدرشان برای آنها یک کلبه ی بزرگ ساخت. برای اینکه دخترانش درامان بمانند، سَمی درست کردمثل حفاظ که فقط افراد پاک می توانستند وارد شوند. هرموقع یاچی،ماشیرو و میموسا درخطر بودند موجودات آسمان،زمین و دریا به آنها کمک می کردند . اما تا الان که آنها 15سالشان است هنوز هم نمی توانند قدرتشان را کنترل کنند...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این مقدمه ی رمان {پانزده سال بدبختی} بود اگر دوست دارید ادامه ی این رمان را بخونید کانال ما را دنبال کنید اگر ممبرهای کانال به80 برسه رمان را میزاریم😊
زود باش چرا نشستی بدو بیا که از دستت رفته😍
@otaku_and_anime ★
@otaku_and_anime ★
@otaku_and_anime ★