#پارت_پانزدهم
__
از پنجره به بیرون خیره میشوم. چیزی نمیگویم. میگوید:
- دکتر! فکر کردن بیشتر از این نتیجهاش چیه؟
سرم را میان دستانم میگیرم. زمزمه میکنم.
- من نمیخواهم بمیرم!
- چرا؟
صدایم میلرزد.
- میخواهم زنده بمانم!
- چرا؟
بلند تر جوابش را میدهم تمام بدنم رعشه میگیرد.
- من باید زندگی کنم!
- چرا؟
- نمیدونم!
از جایم برخواسته ام. بر افروخته و نفس نفس زنان به چشمان گود رفته ملعونش نگاه میکنم. تکرار میکنم.
- نمیدونم.
قیافه زشتش ناراحت است. یک غم واقعی! صورتش ناامید و عزادار است.
کلت سیاهش را روی میز میگذارد و به سمتم هل میدهد. چشمانم میدرخشد. فرصتی برای زنده ماندن. فرصتی برای زندگی! فرصتی برای ادامه دادن به این بازی بی معنا! تفنگ را بر میدارم. به پهنای صورت لبخند میزنم. عرق از سر و رویم میریزد. اما دستانم نمیلرزد. خوشحال شلیک میکنم. یک بار دو بار سه بار!
اما او آنجا روی صندلی نیست. من هم دیگر در اتاق نیستم. دوباره همان جای آشنایم! همان جای که الان دیگر میدانم کجاست. پیش همان زنی که میدانم کیست.
- قول میدی نگاهم کنی؟
- مامان میخوای چیکار کنی؟
صورتم را ول میکند. روی شیشه های شکسته راه میرود. میچرخد. میرقصد.
- امشب میخوام پرواز کنم!
خون روی زمین آرام جاری میشود. به رقصیدن ادامه میدهد. ترسیدهام. نمیدانم چه کاری باید انجام بدهم. به گریستن اکتفا میکنم. اما او میخندد. در این شش ماه اخیر برای اولین بار میخندد. رعد و برق میان خندههایش میزند و صدای بلند شلیکی که برای چند ثانیه گوشم را کر میکند.
اشک در چشمانم خشک میشود. به سمتش میروم. شیشه پاهای من را نیز زخمی میکند. میسوزد. قلبم را میگویم.
- مامان!
دستم را به سمتش دراز میکنم. ولی دست پس میکشم. دو دستی جلوی دهنم را میگیرم. هر آنچه در معده داشتم را بالا میآورم. صحنه چشمان سفید شده و آن سوراخ تیره خون آلود از جلوی چشمانم کنار نمیرود.
کسی از بغلم با سرعت رد میشود. پدر است. نگاهش میکنم که حیرت زده بالای جسد همسرش ایستاده. چشمانم سیاهی میرود.
تفنگ از دستانم میافتد. صدای برخوردش با زمین را نمی شنوم.
روی صندلی میافتم. باورم نمیشود. محکم چشمانم را باز و بسته میکنم. نگاهش میکنم و میپرسم:
- چند وقته؟
لبخند غمگینش را پررنگ میکند و میگوید:
- هیچکس واقعا نمیدونه افسردگی دقیقا کی سراغ آدم میاد! گاهی اوقات میشینی و فکر میکنی و به این نتیجه میرسیم که شاید همیشه! شاید همیشه بوده. که شاید خوشحالی در زندگی چیزی نباشه جز یه توهم خشک و خالی!
نگاهش میکنم. به قامت غیر واقعی و سالم و استوارش! کمی شبیه نقاشی توی کتابی است که چند وقت پیش خواندم چطور زود تر متوجه نشدم.
- چند وقته توهم میزنم؟
- از وقتی که عادت کردی واسه خودت نسخه بنویسی و قرص ها رو توی چایی حل کنی.
نفس عمیقی میکشم. اسلحه را از روی زمین بر میدارم.
- این کلت پدرمه!
- و کلتی که مادرت در نهایت خودشو باهاش کشت. خیلی تلاش کردی آخرین صحنهای که از مادرت بخاطر داشتی و یاد آوری نکنی نه؟
میخندم و قطرات اشک را از صورتم پاک میکنم و میگویم:
- کثافت کاری عجیبی بود. هنوز هم یاد آوریش باعث میشه بخوام بالا بیارم.
نگاهش هنوز روی من زوم است.
- یادت آمد همه چی نه؟ اثرات قرص ها داره از بین میره.
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم. این پایش را روی آن یکی پایش میاندازد. نفسی میگیرد. با دستهایش به کلت و من اشاره میکند.
- منتظر چی هستی؟
ناامید نگاهش میکنم. اشک میریزم. شانههایم فرو میافتد. التماس میکنم.
- من نمیخوام بمیرم.
متاثر چشمانش را میبندد و سرش را به تایید تکان میدهد اما میگوید:
- و تو بیشتر از این هم نمیتوانی زندگی کنی!
دانههای اشکم روی کلت فرو میافتد. میل بیمعنای زنده ماندن نمیتواند در مقابل دلایل کافی برای مرگ دوام بیاورد.
آفتاب طلوع میکند. در میان دفتر کارم تا ساعتها اشک میریزم و بلاتکلیف ماندهام. تنهایم همان جور که در این ساعتها تنها بودهام.
یک روز دیگر هم زنده میمانم.
این بازی تا کجا ادامه پیدا میکند؟ نمیدانم.
پایان!
__
از پنجره به بیرون خیره میشوم. چیزی نمیگویم. میگوید:
- دکتر! فکر کردن بیشتر از این نتیجهاش چیه؟
سرم را میان دستانم میگیرم. زمزمه میکنم.
- من نمیخواهم بمیرم!
- چرا؟
صدایم میلرزد.
- میخواهم زنده بمانم!
- چرا؟
بلند تر جوابش را میدهم تمام بدنم رعشه میگیرد.
- من باید زندگی کنم!
- چرا؟
- نمیدونم!
از جایم برخواسته ام. بر افروخته و نفس نفس زنان به چشمان گود رفته ملعونش نگاه میکنم. تکرار میکنم.
- نمیدونم.
قیافه زشتش ناراحت است. یک غم واقعی! صورتش ناامید و عزادار است.
کلت سیاهش را روی میز میگذارد و به سمتم هل میدهد. چشمانم میدرخشد. فرصتی برای زنده ماندن. فرصتی برای زندگی! فرصتی برای ادامه دادن به این بازی بی معنا! تفنگ را بر میدارم. به پهنای صورت لبخند میزنم. عرق از سر و رویم میریزد. اما دستانم نمیلرزد. خوشحال شلیک میکنم. یک بار دو بار سه بار!
اما او آنجا روی صندلی نیست. من هم دیگر در اتاق نیستم. دوباره همان جای آشنایم! همان جای که الان دیگر میدانم کجاست. پیش همان زنی که میدانم کیست.
- قول میدی نگاهم کنی؟
- مامان میخوای چیکار کنی؟
صورتم را ول میکند. روی شیشه های شکسته راه میرود. میچرخد. میرقصد.
- امشب میخوام پرواز کنم!
خون روی زمین آرام جاری میشود. به رقصیدن ادامه میدهد. ترسیدهام. نمیدانم چه کاری باید انجام بدهم. به گریستن اکتفا میکنم. اما او میخندد. در این شش ماه اخیر برای اولین بار میخندد. رعد و برق میان خندههایش میزند و صدای بلند شلیکی که برای چند ثانیه گوشم را کر میکند.
اشک در چشمانم خشک میشود. به سمتش میروم. شیشه پاهای من را نیز زخمی میکند. میسوزد. قلبم را میگویم.
- مامان!
دستم را به سمتش دراز میکنم. ولی دست پس میکشم. دو دستی جلوی دهنم را میگیرم. هر آنچه در معده داشتم را بالا میآورم. صحنه چشمان سفید شده و آن سوراخ تیره خون آلود از جلوی چشمانم کنار نمیرود.
کسی از بغلم با سرعت رد میشود. پدر است. نگاهش میکنم که حیرت زده بالای جسد همسرش ایستاده. چشمانم سیاهی میرود.
تفنگ از دستانم میافتد. صدای برخوردش با زمین را نمی شنوم.
روی صندلی میافتم. باورم نمیشود. محکم چشمانم را باز و بسته میکنم. نگاهش میکنم و میپرسم:
- چند وقته؟
لبخند غمگینش را پررنگ میکند و میگوید:
- هیچکس واقعا نمیدونه افسردگی دقیقا کی سراغ آدم میاد! گاهی اوقات میشینی و فکر میکنی و به این نتیجه میرسیم که شاید همیشه! شاید همیشه بوده. که شاید خوشحالی در زندگی چیزی نباشه جز یه توهم خشک و خالی!
نگاهش میکنم. به قامت غیر واقعی و سالم و استوارش! کمی شبیه نقاشی توی کتابی است که چند وقت پیش خواندم چطور زود تر متوجه نشدم.
- چند وقته توهم میزنم؟
- از وقتی که عادت کردی واسه خودت نسخه بنویسی و قرص ها رو توی چایی حل کنی.
نفس عمیقی میکشم. اسلحه را از روی زمین بر میدارم.
- این کلت پدرمه!
- و کلتی که مادرت در نهایت خودشو باهاش کشت. خیلی تلاش کردی آخرین صحنهای که از مادرت بخاطر داشتی و یاد آوری نکنی نه؟
میخندم و قطرات اشک را از صورتم پاک میکنم و میگویم:
- کثافت کاری عجیبی بود. هنوز هم یاد آوریش باعث میشه بخوام بالا بیارم.
نگاهش هنوز روی من زوم است.
- یادت آمد همه چی نه؟ اثرات قرص ها داره از بین میره.
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم. این پایش را روی آن یکی پایش میاندازد. نفسی میگیرد. با دستهایش به کلت و من اشاره میکند.
- منتظر چی هستی؟
ناامید نگاهش میکنم. اشک میریزم. شانههایم فرو میافتد. التماس میکنم.
- من نمیخوام بمیرم.
متاثر چشمانش را میبندد و سرش را به تایید تکان میدهد اما میگوید:
- و تو بیشتر از این هم نمیتوانی زندگی کنی!
دانههای اشکم روی کلت فرو میافتد. میل بیمعنای زنده ماندن نمیتواند در مقابل دلایل کافی برای مرگ دوام بیاورد.
آفتاب طلوع میکند. در میان دفتر کارم تا ساعتها اشک میریزم و بلاتکلیف ماندهام. تنهایم همان جور که در این ساعتها تنها بودهام.
یک روز دیگر هم زنده میمانم.
این بازی تا کجا ادامه پیدا میکند؟ نمیدانم.
پایان!