#پارت_پنجم
.....
فردای آن روز جنجالی علی و امیر خیلی عادی مشغول کارشان بودند. البته درباره علی خیلی نمیتوان این طور گفت. علی فکرش مشغول بود و با آمدن کربلایی موسی مشغول تر هم شد.
- یالله... علی آقا!
علی و امیر از جایش بلند شدند. پیر تیرهشان آمده بود.
- سلام کربلایی! خوش امدید. قدم رنجه کردید. چرا اینجا؟ کار داشتید میگفتید من میومدم خدمتتون... امیر چایی بیار برای آقا!
کربلایی موسی دستش را به نشانه نه بلند کرد و گفت:
- نه زحمت نمیدم. دو کلام حرف و با زبون خشکم میشه زد.
با این حال علی به امیر اشاره زد. امیر هم دوید تا برای کربلایی چایی بریزد. علی برای او احترام زیادی قائل بود. کربلایی از تکیه دارهای خاندان بود. با آن سن و سالش هر سال در هیئت علمداری میکرد.
کربلایی ضربهای به پای علی زد و گفت:
- علی آقا شنیدم غوغا کردی.
علی شرمنده سرش را پایین انداخت.
- کتک زدن احد رسم جوون مردیه؟ تو پسر اون پهلوونی... بابات از این کارا یادت داده؟
- کربلایی عصبانی بودم.
- عصبانیت دلیله؟ آدم باید خودش و کنترل کن. در ثانی عصبانیتت واسه چیه؟ مگه حرف بدی زده؟
علی نگاهی به کربلایی موسی انداخت و گفت:
- شما احترامت واجب ولی نگو چیزی نگفته که از فوش ناموس بدتر گفته.
کربلایی دستی به محاسن سفیدش کشید. تشکری از امیر بخاطر چایی کرد و گفت:
- مگه چی گفته مرد؟ تبریک چیز بدیه؟
کربلایی خندید و ادامه داد:
- چیه چرا اون جوری نگاه میکنی؟ این همه غضب چیه تو چشمات پسر جان؟ میخوای ما رو هم بزن!
علی سرش را پایین انداخت.
- نفرما کربلایی شما در حکم پدری واسه ما دو تا.... بعد اون خدابیامرز دست ما رو زیاد گرفتی.
کربلایی تسبیحش را چرخاند و گفت:
- لطف و خدا و آقا امام حسین کرده. اگه حرفت اون وام مسجده که پسش دادی. دیگه لطفی نیست. هیچکسم جز اون خدابیامرز نمیتونه پدر شما باشه. ولی حالا که منت گذاشتی و ما رو در حکم پدرت میبینی... امدم یه ریش سفیدی کنم. هم بخوام از احد معذرت خواهی کنی و هم واسطه این امر خیر بشم.
علی سریع خم شد و دست کربلایی را بوسید. موسی دستش را از دست علی کشید و سر علی را بوسید.
- کربلایی نوکرتم! من میرم پای احدم ماچ میکنم ولی ازم نخواه رضا بدم به این وصلت! میدونی و میشناسی اون خانواده رو... ندیدی پسر دیگهاش چه بلایی سر زنش اورد که زن نه ماهه بچه سقط کرد؟ خود سعید و نمیشناسی چه آدم اش و لاشیه؟
کربلایی اخم در هم کشید و دانههای تسبیحش را بالا پایین کرد و گفت:
- پسر غیبت مردم و نکن پسفردا روز قیامت چطور میخوای جوابگو بشی؟
علی ملتمسانه برگشت سمت امیر و گفت:
- امیر تو یک چیزی بگو!
اما امیر هم خیلی از این وصال بدش نمیآمد. الخصوص که خودش یکی از دختران درجه یکها را میخواست و میدانست با این وضعیت دختر که هیچی جواب سلامش را هم نمیدهند. ولی وقتی عز و جز علی را دید. نفسی گرفت و گفت:
- علی بد نمیگه کربلایی... هم اونا خانواده خوبی نیستن. هم خود سعید بچه خوبی نیست. از همه بدتر سعید خیلی از عاطفه بزرگتره... این وصلت هیچ جوره جور در نمیاد.
کربلایی آهی کشید و تسبیحش را بوسید و در جیبش گذاشت.
- علی جان! ازت میخوام بزاری حداقل پیشقدم بشن. اگه نخواستی یه نه بگو و خلاص! سعید خیلی خاطر دخترت و میخواد. خودش و پدرش امدن مسجد من و به حضرت فاطمه قسم دادن که بانی این وصلت بشم. خود سعید به قرآن و پیغمبر قسم خورده که آدم میشه.
علی میدانست که نمیشود. که نه گفتن بعد پا گذاری آن خانواده سختتر است تا مخالفت با آمدنشان... اما نتوانست به کربلایی چیزی بگویید. پیرمرد تا آنجا آمده بود. در ثانی با خودش فکر میکرد یه نه میگوید و قال قضیه کنده میشود.
.....
فردای آن روز جنجالی علی و امیر خیلی عادی مشغول کارشان بودند. البته درباره علی خیلی نمیتوان این طور گفت. علی فکرش مشغول بود و با آمدن کربلایی موسی مشغول تر هم شد.
- یالله... علی آقا!
علی و امیر از جایش بلند شدند. پیر تیرهشان آمده بود.
- سلام کربلایی! خوش امدید. قدم رنجه کردید. چرا اینجا؟ کار داشتید میگفتید من میومدم خدمتتون... امیر چایی بیار برای آقا!
کربلایی موسی دستش را به نشانه نه بلند کرد و گفت:
- نه زحمت نمیدم. دو کلام حرف و با زبون خشکم میشه زد.
با این حال علی به امیر اشاره زد. امیر هم دوید تا برای کربلایی چایی بریزد. علی برای او احترام زیادی قائل بود. کربلایی از تکیه دارهای خاندان بود. با آن سن و سالش هر سال در هیئت علمداری میکرد.
کربلایی ضربهای به پای علی زد و گفت:
- علی آقا شنیدم غوغا کردی.
علی شرمنده سرش را پایین انداخت.
- کتک زدن احد رسم جوون مردیه؟ تو پسر اون پهلوونی... بابات از این کارا یادت داده؟
- کربلایی عصبانی بودم.
- عصبانیت دلیله؟ آدم باید خودش و کنترل کن. در ثانی عصبانیتت واسه چیه؟ مگه حرف بدی زده؟
علی نگاهی به کربلایی موسی انداخت و گفت:
- شما احترامت واجب ولی نگو چیزی نگفته که از فوش ناموس بدتر گفته.
کربلایی دستی به محاسن سفیدش کشید. تشکری از امیر بخاطر چایی کرد و گفت:
- مگه چی گفته مرد؟ تبریک چیز بدیه؟
کربلایی خندید و ادامه داد:
- چیه چرا اون جوری نگاه میکنی؟ این همه غضب چیه تو چشمات پسر جان؟ میخوای ما رو هم بزن!
علی سرش را پایین انداخت.
- نفرما کربلایی شما در حکم پدری واسه ما دو تا.... بعد اون خدابیامرز دست ما رو زیاد گرفتی.
کربلایی تسبیحش را چرخاند و گفت:
- لطف و خدا و آقا امام حسین کرده. اگه حرفت اون وام مسجده که پسش دادی. دیگه لطفی نیست. هیچکسم جز اون خدابیامرز نمیتونه پدر شما باشه. ولی حالا که منت گذاشتی و ما رو در حکم پدرت میبینی... امدم یه ریش سفیدی کنم. هم بخوام از احد معذرت خواهی کنی و هم واسطه این امر خیر بشم.
علی سریع خم شد و دست کربلایی را بوسید. موسی دستش را از دست علی کشید و سر علی را بوسید.
- کربلایی نوکرتم! من میرم پای احدم ماچ میکنم ولی ازم نخواه رضا بدم به این وصلت! میدونی و میشناسی اون خانواده رو... ندیدی پسر دیگهاش چه بلایی سر زنش اورد که زن نه ماهه بچه سقط کرد؟ خود سعید و نمیشناسی چه آدم اش و لاشیه؟
کربلایی اخم در هم کشید و دانههای تسبیحش را بالا پایین کرد و گفت:
- پسر غیبت مردم و نکن پسفردا روز قیامت چطور میخوای جوابگو بشی؟
علی ملتمسانه برگشت سمت امیر و گفت:
- امیر تو یک چیزی بگو!
اما امیر هم خیلی از این وصال بدش نمیآمد. الخصوص که خودش یکی از دختران درجه یکها را میخواست و میدانست با این وضعیت دختر که هیچی جواب سلامش را هم نمیدهند. ولی وقتی عز و جز علی را دید. نفسی گرفت و گفت:
- علی بد نمیگه کربلایی... هم اونا خانواده خوبی نیستن. هم خود سعید بچه خوبی نیست. از همه بدتر سعید خیلی از عاطفه بزرگتره... این وصلت هیچ جوره جور در نمیاد.
کربلایی آهی کشید و تسبیحش را بوسید و در جیبش گذاشت.
- علی جان! ازت میخوام بزاری حداقل پیشقدم بشن. اگه نخواستی یه نه بگو و خلاص! سعید خیلی خاطر دخترت و میخواد. خودش و پدرش امدن مسجد من و به حضرت فاطمه قسم دادن که بانی این وصلت بشم. خود سعید به قرآن و پیغمبر قسم خورده که آدم میشه.
علی میدانست که نمیشود. که نه گفتن بعد پا گذاری آن خانواده سختتر است تا مخالفت با آمدنشان... اما نتوانست به کربلایی چیزی بگویید. پیرمرد تا آنجا آمده بود. در ثانی با خودش فکر میکرد یه نه میگوید و قال قضیه کنده میشود.