نگاهی به درخت کرد...
آخرین برگش که زرد رنگ شده بود به روی زمین افتاد...
زمستان در راه بود...
بادی سردی می وزید ؛ شال گردنش را به دور گردنش پیچید و راه افتاد.
لبخندی که مهمان لبش شده بود ، رفتنی نبود...
قدم هایش را استوارتر از قبل بر می داشت...
او به خودش قول داده بود ؛ باخودش عهد کرده بود که موفق شود که طوری زندگی کند که احساس رهایی و آزادی حتی در مشکلات همراهش باشند...
آخَر او عاشق آزادی و رهایی بود...
می خواست دنیایش در همین دو کلمه خلاصه شود...
او از زمستان زندگی اش خسته شده بود و می خواست به آن پایان دهد...
او تشنه ی زندگی کردن بود نه زنده بودن!
🌞🌱
#آسمان_نوشت
t.me/Aseman_banoo