@asheghanehaye_fatima
|| نه آنقدرها کامل ||
گویا که ما جزو زنان ناقصیم. همیشه یک جای کارمان میلنگیده. عذر تقصیر!
راستش فقط زورمان رسید ۲۲ سالگی شوهر کنیم. همین شوهر را هم برای این کردیم که باید میکردیم. که از ما خواسته بودند. که بعد از دیپلم و لیسانس مرحله بعدی همین بود. که دختر همسایه و دختر خالهمان رفته بودند و ما لب به لبِ ترشیدگی بودیم. اما خوشمان نمیآمد از شکم برآمده و ترکهایی که مثل تار عنکبوت تنیده شود روی پوست. نگران هیکلمان بودیم. نه که فکر کنید دمبلی چیزی میزدیم، وزنهای چیزی بلند میکردیم... نه!... اتفاقا هیچ کار خاصی هم نمیکردیم فقط #دلمان_نمیخواست . بعد هم که دلمان خواست وقت رفتن بود. باید جل و پلاسمان را جمع میکردیم و میزدیم به چاک. همانقدر که عُرضه نداشتیم زندگیمان را نگه داریم همانقدر هم توی این چاکی که باز شد وسط زندگیمان عُرضه نداشتیم دوباره یک شوهر خوب برای خودمان دست و پا کنیم. شب عروسی میخ را بکوبیم و بعدِ نُه ماه بچهمان را بغل کنیم.
اینطوری شد که حالا توی ۴۱ سالگی به این میزان از قناسی رسیدهایم.
دروغ چرا حسرت یک مامان شنیدن ساده مانده به دلمان! وقتی تاتیتاتی کنان میآید و میچسبد به دامنمان که دست بکشیم به سر و گوشش و بگوییم "برو پی کارت! ما تور بسکتبال نیستیم که منتظر باشیم یک نوه تپل مپل بیندازی توی بغلمان. برو زندگیات را بکن. نقاش شو. کفاش. دکتر. معلم. رقاص... برو آن سر دنیا. این سر دنیا. پیِ گرایش جنسیات. عقیدهات. مذهبت. برو تا هر کجا که باید بروی... فقط خوشحال باش"
بعد دستهامان را از دو طرف باز کنیم و بگوییم "اینجا همیشه برای تو جا هست"
#پریسا_زابلی_پور
|| نه آنقدرها کامل ||
گویا که ما جزو زنان ناقصیم. همیشه یک جای کارمان میلنگیده. عذر تقصیر!
راستش فقط زورمان رسید ۲۲ سالگی شوهر کنیم. همین شوهر را هم برای این کردیم که باید میکردیم. که از ما خواسته بودند. که بعد از دیپلم و لیسانس مرحله بعدی همین بود. که دختر همسایه و دختر خالهمان رفته بودند و ما لب به لبِ ترشیدگی بودیم. اما خوشمان نمیآمد از شکم برآمده و ترکهایی که مثل تار عنکبوت تنیده شود روی پوست. نگران هیکلمان بودیم. نه که فکر کنید دمبلی چیزی میزدیم، وزنهای چیزی بلند میکردیم... نه!... اتفاقا هیچ کار خاصی هم نمیکردیم فقط #دلمان_نمیخواست . بعد هم که دلمان خواست وقت رفتن بود. باید جل و پلاسمان را جمع میکردیم و میزدیم به چاک. همانقدر که عُرضه نداشتیم زندگیمان را نگه داریم همانقدر هم توی این چاکی که باز شد وسط زندگیمان عُرضه نداشتیم دوباره یک شوهر خوب برای خودمان دست و پا کنیم. شب عروسی میخ را بکوبیم و بعدِ نُه ماه بچهمان را بغل کنیم.
اینطوری شد که حالا توی ۴۱ سالگی به این میزان از قناسی رسیدهایم.
دروغ چرا حسرت یک مامان شنیدن ساده مانده به دلمان! وقتی تاتیتاتی کنان میآید و میچسبد به دامنمان که دست بکشیم به سر و گوشش و بگوییم "برو پی کارت! ما تور بسکتبال نیستیم که منتظر باشیم یک نوه تپل مپل بیندازی توی بغلمان. برو زندگیات را بکن. نقاش شو. کفاش. دکتر. معلم. رقاص... برو آن سر دنیا. این سر دنیا. پیِ گرایش جنسیات. عقیدهات. مذهبت. برو تا هر کجا که باید بروی... فقط خوشحال باش"
بعد دستهامان را از دو طرف باز کنیم و بگوییم "اینجا همیشه برای تو جا هست"
#پریسا_زابلی_پور