به نام خالق هستی
داستان زیر برگرفته از واقعیت زندگی یک فرد است .
داستان : محبت رسول الله ﷺ و ایمان
داستان را از زبان خودشون واستون نوشتم
صحابه
روزها ...
هفته ها...
ماه ها...
همه اش ،اشک ،گلایه ،خستگی و...
همیشه دوست داشتم صحابی بودم و درخدمت رسول الله ﷺ بهترین صحابی میشدم ، و همیشه باخودم میگفتم :
دیگه خسته شدم ،طاقت ندارم ،!
بسّه ...بسه دیگه این همه بی بند باری وبی اخلاقی و...آخه تا کی ...
آخه چرا مگه همه ادعای اسلام ومسلمان بودن نمی کنند،
مگه مردم دین ندارند پس چرا این همه بی خبرند از دین ...
ای کاش ... فقط ای کاش خداوند تولدم همزمان با دوران پیامبر ﷺ مقرر می فرمود ...
و آن زمان آن طور که دوست داشتم ومی خواستم وبسیار عالی به دین اسلام خدمت میکردم ویکی از بهترین صحابه پیامبر (صل الله علیه وسلم) می شدم .
اینجا چطور و برای کی دین داری کنم،،،،
پیش کدام صحابه ایمانم را تازه کنم ،،،
همیشه به دوستام میگفتم که آرزوی دلم اینه ، و همیشه هم حسرتش را میخوردم،،،
همیشه این حس را داشتم که چی میشد منم صحابی بودم و با دلی ایمان دارانه در جهاد شرکت میکردم ، اینجا چکار کنم ...
وهر شب با این امید و ارزو و میخوابم...
یک روز صبح از خواب پریدم فقط شکر خدا را گفتم وگفتم خدایا...
﴿ دینم را سالم نگه دار ...﴾
﴿من کی هستم و اونها کی هستن﴾
وگریه کنان وخسته و آشفته و پریشان خودم را به دوستم آرام رساندم .
اشک ها ودلتنگی و خستگی نای حرف زدن رابرام نگذاشته بود .
ودر این موقع آرام دوستم شروع به حرف زدن کرد .
آرام بهم گفت چی شده فرهاد ،،؟؟؟!!!
فرهاد ...چراگریه میکنی ،اتفاقی افتاده ...
یه چیز بگو ،آخه چرا ناراحتی ...جواب بده .
منم گفتم خواب دیدم ...امشب من ،امشب من ،من درخواب در خدمت رسول الله (صل الله تعالی علیه وسلم ) رسیدم .
آرام اشک شوق ریخت و گفت خب فرهاد الحمدالله این خواب نیکویی ست ،برام کامل تعریف کن ...
شروع کردم به تعریف کردن ،
تو خوابم تو میدان جهاد بودیم ، خط مقدم جبهه
تو ماشینی بودم که راننده اش پیامبر ﴿ صل الله علیه وسلم﴾ بودند
سرعتشون زیاد بود ،،،
همراه من در ماشین امام ابو بکر (رضی الله عنه)وامام عمر(رضی الله عنه ) هم بودند.
بین راه به سراشیبی تندیی رسیدیم ،گویا ماشین قدرت بالا رفتن را نداشت چراکه راه خیلی سخت بود،،
متأسفانه ماشین خاموش شد وتوقف کرد ،
رسول الله (صل الله علیه وسلم )دستور دادن که از ماشین بریم پایین وسنگی چیزی بزاریم پشت لاستیک ماشین که به عقب برنگرده ،
هنوز حرفشان تمام نشده بود که من از ماشین پریدم پایین و با قدرت و زور هرچه بیشتر سنگ بزرگی را آوردم که بزارم پشت لاستیک ماشین که مبادا رسول خدا (صل الله علیه وسلم ) دچار حادثه شوند .
ولی ،ولی وقتی برگشتم ...خدایا چی می بینم ...
دوباره اشکام جاری شدن و بغضم ترکید واشک پش اشک،،،
آرام بهم گفت فرهاد جان آرام باش ،گریه نکن ...ادامه بده ...
وقتی برگشتم صحنه ای را دیدیم ،
﴿ الله اکبر الله اکبر الله اکبر ﴾
حضرت ابو بکر (رضی الله عنه )و حضرت عمر(رضی الله عنه) را در حالی دیدم که سرشان را پشت لاستیک ماشین گذاشته اند تا مبادا ماشین به عقب برگرده ،،،
فداکاری یعنی این ، حتی یک لحظه هم وقت را تلف نکرده بودن ،،،
مبادا رسول الله ﷺ دچار حادثه شوند وایشان بتوانند سالم از ماشین پیاده شوند .
(سبحان الله) ماشاءالله چه ایمانی
و اونجا بود که از خواب بیدار شدم وگفتم خدایا دینم را سالم نگه دار...
من چی میگفتم و چی بودم ،،،،
اجمعین ،آمین یارب العالمین
📮 @ateeollahvaateeolrasol
داستان زیر برگرفته از واقعیت زندگی یک فرد است .
داستان : محبت رسول الله ﷺ و ایمان
داستان را از زبان خودشون واستون نوشتم
صحابه
روزها ...
هفته ها...
ماه ها...
همه اش ،اشک ،گلایه ،خستگی و...
همیشه دوست داشتم صحابی بودم و درخدمت رسول الله ﷺ بهترین صحابی میشدم ، و همیشه باخودم میگفتم :
دیگه خسته شدم ،طاقت ندارم ،!
بسّه ...بسه دیگه این همه بی بند باری وبی اخلاقی و...آخه تا کی ...
آخه چرا مگه همه ادعای اسلام ومسلمان بودن نمی کنند،
مگه مردم دین ندارند پس چرا این همه بی خبرند از دین ...
ای کاش ... فقط ای کاش خداوند تولدم همزمان با دوران پیامبر ﷺ مقرر می فرمود ...
و آن زمان آن طور که دوست داشتم ومی خواستم وبسیار عالی به دین اسلام خدمت میکردم ویکی از بهترین صحابه پیامبر (صل الله علیه وسلم) می شدم .
اینجا چطور و برای کی دین داری کنم،،،،
پیش کدام صحابه ایمانم را تازه کنم ،،،
همیشه به دوستام میگفتم که آرزوی دلم اینه ، و همیشه هم حسرتش را میخوردم،،،
همیشه این حس را داشتم که چی میشد منم صحابی بودم و با دلی ایمان دارانه در جهاد شرکت میکردم ، اینجا چکار کنم ...
وهر شب با این امید و ارزو و میخوابم...
یک روز صبح از خواب پریدم فقط شکر خدا را گفتم وگفتم خدایا...
﴿ دینم را سالم نگه دار ...﴾
﴿من کی هستم و اونها کی هستن﴾
وگریه کنان وخسته و آشفته و پریشان خودم را به دوستم آرام رساندم .
اشک ها ودلتنگی و خستگی نای حرف زدن رابرام نگذاشته بود .
ودر این موقع آرام دوستم شروع به حرف زدن کرد .
آرام بهم گفت چی شده فرهاد ،،؟؟؟!!!
فرهاد ...چراگریه میکنی ،اتفاقی افتاده ...
یه چیز بگو ،آخه چرا ناراحتی ...جواب بده .
منم گفتم خواب دیدم ...امشب من ،امشب من ،من درخواب در خدمت رسول الله (صل الله تعالی علیه وسلم ) رسیدم .
آرام اشک شوق ریخت و گفت خب فرهاد الحمدالله این خواب نیکویی ست ،برام کامل تعریف کن ...
شروع کردم به تعریف کردن ،
تو خوابم تو میدان جهاد بودیم ، خط مقدم جبهه
تو ماشینی بودم که راننده اش پیامبر ﴿ صل الله علیه وسلم﴾ بودند
سرعتشون زیاد بود ،،،
همراه من در ماشین امام ابو بکر (رضی الله عنه)وامام عمر(رضی الله عنه ) هم بودند.
بین راه به سراشیبی تندیی رسیدیم ،گویا ماشین قدرت بالا رفتن را نداشت چراکه راه خیلی سخت بود،،
متأسفانه ماشین خاموش شد وتوقف کرد ،
رسول الله (صل الله علیه وسلم )دستور دادن که از ماشین بریم پایین وسنگی چیزی بزاریم پشت لاستیک ماشین که به عقب برنگرده ،
هنوز حرفشان تمام نشده بود که من از ماشین پریدم پایین و با قدرت و زور هرچه بیشتر سنگ بزرگی را آوردم که بزارم پشت لاستیک ماشین که مبادا رسول خدا (صل الله علیه وسلم ) دچار حادثه شوند .
ولی ،ولی وقتی برگشتم ...خدایا چی می بینم ...
دوباره اشکام جاری شدن و بغضم ترکید واشک پش اشک،،،
آرام بهم گفت فرهاد جان آرام باش ،گریه نکن ...ادامه بده ...
وقتی برگشتم صحنه ای را دیدیم ،
﴿ الله اکبر الله اکبر الله اکبر ﴾
حضرت ابو بکر (رضی الله عنه )و حضرت عمر(رضی الله عنه) را در حالی دیدم که سرشان را پشت لاستیک ماشین گذاشته اند تا مبادا ماشین به عقب برگرده ،،،
فداکاری یعنی این ، حتی یک لحظه هم وقت را تلف نکرده بودن ،،،
مبادا رسول الله ﷺ دچار حادثه شوند وایشان بتوانند سالم از ماشین پیاده شوند .
(سبحان الله) ماشاءالله چه ایمانی
و اونجا بود که از خواب بیدار شدم وگفتم خدایا دینم را سالم نگه دار...
من چی میگفتم و چی بودم ،،،،
اجمعین ،آمین یارب العالمین
📮 @ateeollahvaateeolrasol