هرصبح⬅️یک⬅️حدیث صحیح⬇️
🌴خوابيدن زنان در مسجد🌴
273ـ عَنْ عَائِشَةَ رَضِيَ الله عَنْهَا: أَنَّ وَلِيدَةً كَانَتْ سَوْدَاءَ، لِحَيٍّ مِنَ الْعَرَبِ، فَأَعْتَقُوهَا فَكَانَتْ مَعَهُمْ، قَالَتْ: فَخَرَجَتْ صَبِيَّةٌ لَهُمْ، عَلَيْهَا وِشَاحٌ أَحْمَرُ مِنْ سُيُورٍ، قَالَتْ: فَوَضَعَتْهُ، أَوْ وَقَعَ مِنْهَا، فَمَرَّتْ بِهِ حُدَيَّاةٌ وَهُوَ مُلْقًى، فَحَسِبَتْهُ لَحْمًا فَخَطِفَتْهُ، قَالَتْ: فَالْتَمَسُوهُ فَلَمْ يَجِدُوهُ، قَالَتْ: فَاتَّهَمُونِي بِهِ، قَالَتْ: فَطَفِقُوا يُفَتِّشُونَ، حَتَّى فَتَّشُوا قُبُلَهَا، قَالَتْ: وَاللَّهِ إِنِّي لَقَائِمَةٌ مَعَهُمْ، إِذْ مَرَّتِ الْحُدَيَّاةُ فَأَلْقَتْهُ، قَالَتْ: فَوَقَعَ بَيْنَهُمْ، قَالَتْ: فَقُلْتُ: هَذَا الَّذِي اتَّهَمْتُمُونِي بِهِ، زَعَمْتُمْ وَأَنَا مِنْهُ بَرِيئَةٌ، وَهُوَ ذَا هُوَ، قَالَتْ: فَجَاءَتْ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ فَأَسْلَمَتْ، قَالَتْ عَائِشَةُ: فَكَانَ لَهَا خِبَاءٌ فِي الْمَسْجِدِ أَوْ حِفْشٌ، قَالَتْ: فَكَانَتْ تَأْتِينِي فَتَحَدَّثُ عِنْدِي، قَالَتْ: فَلا تَجْلِسُ عِنْدِي مَجْلِسًا إِلا قَالَتْ:
وَيَوْمَ الْوِشَاحِ مِنْ أَعَاجِيبِ رَبِّنَا أَلا إِنَّهُ مِنْ بَلْدَةِ الْكُفْرِ أَنْجَانِي
قَالَتْ عَائِشَةُ: فَقُلْتُ لَهَا: مَا شَأْنُكِ لا تَقْعُدِينَ مَعِي مَقْعَدًا إِلا قُلْتِ هَذَا؟ قَالَتْ: فَحَدَّثَتْنِي بِهَذَا الْحَدِيثِ. (بخاري:439)
ترجمه: ام المومنين ؛عايشه رضيالله عنها؛ ميفرمايد: كنيز سياه آزاد شدة يكي از قبائل عرب كه قبلاً با آنها زندگي كرده بود، (خاطره اي براي من تعريف كرد و )گفت :دختر بچة خردسالي از آن قبيله، كه گردن بند چرمي سرخ رنگي داشت، از خانه بيرون شده بود. معلوم نيست آنرا به زمين نهاده يا گم كرده بود. از قضا، پرنده اي گوشت خوار آنرا ديده و به خيال اينكه قطعه گوشتي است، برداشته و برده بود. خانواده دختر هر چه كوشش كردند، آنرا نيافتند. سرانجام، مرا متهم كردند و بازرسي نمودند. تا جايي كه شرمگاه مرا نيز تفتيش كردند. بخدا سوگند، ديري نگذشته بود كه آن مرغ، گردن بند را از بالا به زمين انداخت. گفتم: اين است آن چيزي كه مرا به سرقت آن متهم كرده ايد در صورتي كه من بي گناه بودم . بعد از آن بود كه خدمت رسول الله شرفياب شده، مسلمان شدم.
عايشه رضي الله عنها ميفرمايد: آن كنيزك كه در صحن مسجد، خيمه اي داشت، هر روز نزد من ميآمد و با من سخن ميگفت و اين شعر را مي خواند:
وَيَوْمَ الْوِشَاحِ مِنْ أَعَاجِيبِ رَبِّنَا أَلا إِنَّهُ مِنْ بَلْدَةِ الْكُفْرِ أَنْجَانِي
روز گم شدن آن زيور قرمز، از شگفتي هاي پروردگار ما بود. ولي شكر كه مرا از ديار كفر، نجات داد. عايشه رضي الله عنها مي گويد: من كه از او پرسيدم: چرا هر روز اين شعر را مي خواني؟ وي ماجراي فوق را برايم، بازگو كرد.
📮 @ateeollahvaateeolrasol
🌴خوابيدن زنان در مسجد🌴
273ـ عَنْ عَائِشَةَ رَضِيَ الله عَنْهَا: أَنَّ وَلِيدَةً كَانَتْ سَوْدَاءَ، لِحَيٍّ مِنَ الْعَرَبِ، فَأَعْتَقُوهَا فَكَانَتْ مَعَهُمْ، قَالَتْ: فَخَرَجَتْ صَبِيَّةٌ لَهُمْ، عَلَيْهَا وِشَاحٌ أَحْمَرُ مِنْ سُيُورٍ، قَالَتْ: فَوَضَعَتْهُ، أَوْ وَقَعَ مِنْهَا، فَمَرَّتْ بِهِ حُدَيَّاةٌ وَهُوَ مُلْقًى، فَحَسِبَتْهُ لَحْمًا فَخَطِفَتْهُ، قَالَتْ: فَالْتَمَسُوهُ فَلَمْ يَجِدُوهُ، قَالَتْ: فَاتَّهَمُونِي بِهِ، قَالَتْ: فَطَفِقُوا يُفَتِّشُونَ، حَتَّى فَتَّشُوا قُبُلَهَا، قَالَتْ: وَاللَّهِ إِنِّي لَقَائِمَةٌ مَعَهُمْ، إِذْ مَرَّتِ الْحُدَيَّاةُ فَأَلْقَتْهُ، قَالَتْ: فَوَقَعَ بَيْنَهُمْ، قَالَتْ: فَقُلْتُ: هَذَا الَّذِي اتَّهَمْتُمُونِي بِهِ، زَعَمْتُمْ وَأَنَا مِنْهُ بَرِيئَةٌ، وَهُوَ ذَا هُوَ، قَالَتْ: فَجَاءَتْ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ فَأَسْلَمَتْ، قَالَتْ عَائِشَةُ: فَكَانَ لَهَا خِبَاءٌ فِي الْمَسْجِدِ أَوْ حِفْشٌ، قَالَتْ: فَكَانَتْ تَأْتِينِي فَتَحَدَّثُ عِنْدِي، قَالَتْ: فَلا تَجْلِسُ عِنْدِي مَجْلِسًا إِلا قَالَتْ:
وَيَوْمَ الْوِشَاحِ مِنْ أَعَاجِيبِ رَبِّنَا أَلا إِنَّهُ مِنْ بَلْدَةِ الْكُفْرِ أَنْجَانِي
قَالَتْ عَائِشَةُ: فَقُلْتُ لَهَا: مَا شَأْنُكِ لا تَقْعُدِينَ مَعِي مَقْعَدًا إِلا قُلْتِ هَذَا؟ قَالَتْ: فَحَدَّثَتْنِي بِهَذَا الْحَدِيثِ. (بخاري:439)
ترجمه: ام المومنين ؛عايشه رضيالله عنها؛ ميفرمايد: كنيز سياه آزاد شدة يكي از قبائل عرب كه قبلاً با آنها زندگي كرده بود، (خاطره اي براي من تعريف كرد و )گفت :دختر بچة خردسالي از آن قبيله، كه گردن بند چرمي سرخ رنگي داشت، از خانه بيرون شده بود. معلوم نيست آنرا به زمين نهاده يا گم كرده بود. از قضا، پرنده اي گوشت خوار آنرا ديده و به خيال اينكه قطعه گوشتي است، برداشته و برده بود. خانواده دختر هر چه كوشش كردند، آنرا نيافتند. سرانجام، مرا متهم كردند و بازرسي نمودند. تا جايي كه شرمگاه مرا نيز تفتيش كردند. بخدا سوگند، ديري نگذشته بود كه آن مرغ، گردن بند را از بالا به زمين انداخت. گفتم: اين است آن چيزي كه مرا به سرقت آن متهم كرده ايد در صورتي كه من بي گناه بودم . بعد از آن بود كه خدمت رسول الله شرفياب شده، مسلمان شدم.
عايشه رضي الله عنها ميفرمايد: آن كنيزك كه در صحن مسجد، خيمه اي داشت، هر روز نزد من ميآمد و با من سخن ميگفت و اين شعر را مي خواند:
وَيَوْمَ الْوِشَاحِ مِنْ أَعَاجِيبِ رَبِّنَا أَلا إِنَّهُ مِنْ بَلْدَةِ الْكُفْرِ أَنْجَانِي
روز گم شدن آن زيور قرمز، از شگفتي هاي پروردگار ما بود. ولي شكر كه مرا از ديار كفر، نجات داد. عايشه رضي الله عنها مي گويد: من كه از او پرسيدم: چرا هر روز اين شعر را مي خواني؟ وي ماجراي فوق را برايم، بازگو كرد.
📮 @ateeollahvaateeolrasol